«اشعارشهادت امام حسن(ع) 3»
89/11/10 5:19 ع
من قرار
سینه پیغمبرم
من امیر دل
ولی داورم
من علمدار
سپاه حیدرم
من گل یاس
سپید مادرم
انعکاس
جلوه طه منم
وارث خون
دل زهرا منم
پیرو راهم
امام کربلاست
از قعود من
قیام کربلاست
سینه می
سوزد ز آه سرد من
درد گوید
قصه پر درد من
صلح من
صلحی شهادت خیز شد
صبر صبر از
صبر من لبریز شد
آتش دل از
رخم پیدا نبود
غصه های من
یکی دو تا نبود
آتش زخم
زبان از یک طرف
طعنه های
دوستان از یک طرف
چهره ام را
زهر چون عناب کرد
داغ مادر
پیکرم را آب کرد
دوستی می
گفت با من این چنین
السلام یا
مذل المومنین
آنکه دائم
سنگ دین بر سینه زد
نیزه بر
پایم ز فرط کینه زد
روی منبر
دور دور خصم بود
ناسزا گفتن
به حیدر رسم بود
قامت صبر
از صبوریم خمید
پای منبر
جان من بر لب رسید
قصه ام
سوزان تر از این حرف ها ست
قصه اصلی ز
بعد مصطفی است
خانه ما
خالی از جانانه بود
در عزای
مصطفی غم خانه بود
اشکباران
بود چشم زینبین
غرق خون
چشم من و چشم حسین
مادر و
بابم ز لبخند رضا
پاک می
کردند اشک چشم ما
ناگهان دل
شوره بر جانم فتاد
گوییا عالم
ز حرکت ایستاد
ناگهان باب
عداوت باز شد
کینه توزی
با علی آغاز شد
وه چه این
بی حرمتی ها زود بود
مادرم در
هاله ای از دود بود
باغبان بود
و خزان باغ شد
میخ در کم
کم ز آتش داغ شد
درب از جا
کنده شد با یک لگد
مادرم در
پشت در فریاد زد
آه مهدی
مادرت را مرگ برد
محسنم بین
در و دیوار مرد
حبل بر حبل
المتین انداختند
مادرم را
بر زمین انداختند
با غلاف
تیغ به بازویش زدند
با لگد
محکم به پهلویش زدند
خواستم تا
یاور مادر شوم
با برادر
حامی مادر شوم
گر نبود
این صحنه عاشورا نبود
زیر دست و
پا کسی پیدا نبود
هر که بشنیده صدای مجتبی
تا ابد شد مبتلای مجتبی
در دو عالم پادشاهی میکند
هر که شد عبد و گدای مجتبی
چون سگ یثرب پی یک لقمهام
بر سر خوان عطای مجتبی
هر که یک لحظه بگرید بر حسین
عاشقش گردد خدای مجتبی
سالها بهر حسین باید گریست
تا کنی درک عزای مجتبی
باید از عباس او گیری مدد
تا که باشی خاک پای مجتبی
هرچه داری خرج کن در این عزا
تا کنی کسب رضای مجتبی
گر شوی بیمار درد مادرش
میرسد بر تو دوای مجتبی
گر شدیم عبدالحسین از کودکی
بوده از لطف و دعای مجتبی
همرنگ پائیزی ولی فصل بهاری
سبزینه پوش خطه زرین تباری
جود و کرم بیرون منزل صف گرفتند
در کیسه آیا نان و خرمایی نداری؟
جبریل پر وا کرده و با گردنی کج
شاید میان کاسهاش چیزی گذاری
وقت عبور از کوچههای سنگی شهر
آقا چرا بر دست خود آئینه داری؟
در گرمدشت طعنهها دل را نیاور
منکه نمیبینم در اینجا سایه
ساری
از خاطرات سرد و یخبندان دیروز
امروز مانده جسم داغ و تب مداری
بر زخمهایی که درون سینه توست
هر شب سحر با اشک مرهم میگذاری
یک کربلا روضه بروی شانه خود
توی گلوهم خیمهای از بغض داری
تشتی که پای منبر تو سینه زن بود
حالا چه راه انداخته داد و هواری
دستم دخیل آن ضریح خاکی تو
شاید خبر از گمشده مرقد بیاری
وقت زیارت شد چرا باران گرفته
خیس است چشم آسمان انگار، آری
من نذر کردم بعد از آنی که بمیرم
مخفی شود قبرم به رسم یادگاری
«اشعارشهادت امام حسن(ع) 2»
89/11/10 5:19 ع
آمد حسن
بخانة اسماء و شد بخواب
حالش تباه
گشت و درون شد پر انقلاب
عطشان زهول
آن شد و رفتش توان و تاب
از خواب
جست تشنه لب آن سبط مستطاب
بر کوزه
برد لب که بر آتش فشاند آب
از شدت عطش
چو شه آنکوزه سرکشید
بر خرمن
وجود سراسر شرر کشید
یعنی که
آتش از لب خود تا جگر کشید
آبی که
داشت سودة الماس سر کشید
چون جعد
جعده رفت هماندم به پیچ و تاب
شد قلب قلب
عالم امکان ز زهر چاک
فریاد
مردمان ز سمک رفت بر سماک
وز غم بفرق
خویش دو گیتی فشاند خاک
بر بستر
اوفتاد و کشید آه دردناک
بیدار کرد
زینب و کلئوم را ز خواب
کای
خواهران اجل زکف من عنان ستاند
در جام نوش
من زستم زهر غم فشاند
واحسرتا که
قاسم زارم یتیم ماند
زینب شنید
و شاه جگر تشنه را بخواند
آمد حسین و
یدد بیکباره شد زتاب
در ناله
دید سر بسر از غیب تا شهود
لبریز زهر
غم شده پیمانة وجود
پس جوی خون
زدیدة خونبار برگشود
گفت
ایبرادر این چه عطش و این چه آب بود
کز آتشش تو
سوخته جانی و ما کباب
از جور کفر
دید چو آنشاه بی قرین
خواهد برون
زخاتم دین گردد آن نگین
از زهر رنگ
لعل و عقیقش زمردین
برداشت تا
بنوشد از آن آب آتشین
سازد بنای
عالم ایجاد را خراب
آنشه چو
سوی سودة الماس برد دست
گفتا خرد
که نیست شود اینک آنچه هست
با حال
ناتوان حسن از جای خویش جست
آنکوزه را
گرفت و بزد بر زمین شکست
بشکافت خاک
از اثر آب چونشهاب
آن آب
آتشین چو بروی زمین رسید
تا ناف خاک
چون جگر شه بهم درید
زینب از
این قضیه دل اندربرش طپید
پس از پی
تسلی قلب شه شهید
گفت این
حدیث و نالة زار از جگر کشید
ای تشنة
کام جرعة من قسمت تونیست
باید ترا
بدشت بلا رفت و تشنه زیست
آب ترا
زچشمهی پولاد میدهند
الماس در
خورد گلوی نازک تونیست
خواهی بپای
آب روان تشنه دادسر
خواهند
کودکان تو گفت آب و خونگریست
ما هر دو
پارة جگر حیدریم لیک
ازما در
این میانه جگر پارهاش یکی است
ما اهلبیت
از پی قربانی حقیم
از کوچک و
بزرگ چه پنجه چه چل چه بیست
فرمان سیّد
الشهدئی ز حق تراست
خود میرسی
بقسمت خود این شتاب چیست
پس آن دو
نوردیدة خود را به پیش خواند
قربانیان
دشت بلا را ببر نشاند
طومار جان
جنّ و بشر پاره پاره گشت
قرآن به چشم اهل نظر، پاره پاره گشت
بی پرده
چون به شرّ گروهی بشرنما
صد
پرده از حریم بشر پاره پاره گشت
برزد شبی
شراره ظلمت به قلب نور
دل از
سپیده، وقت سحر پاره پاره گشت
آبی به جای
رفع عطش ریخت آتشی
بر دل، که
تا بروز شُمَر پاره پاره گشت
از قلب کلّ
هستی و از پیکر وجود
آتش
گرفت جان و جگر پاره پاره گشت
دردا که از
سپهر بنی هاشم، آن که بود
یک
مه دو جا به ماه صفر، پاره پاره گشت
یک جا به
زهر فتنه و یک جا به تیر کین
یک جسم
خسته از دو شرر پاره پاره گشت
قلبی که
بود در اثر زهر، چاک چاک
با تیر
کینه بار دگر پاره پاره گشت
در پیش چشم
آن همه اختر، چنان شهاب
بارید
تیر شب که قمر پاره پاره گشت
باران تیر
بر کفن و بر بدن نشست
جیب
صدف درید و گهر پاره پاره گشت
ای دل دگر
مجو هنر حُسن، بی حَسَن
شیرازه
کتاب هنر پاره پاره گشت
لاله ای
بود که با داغ جگر سوخته بود
آتشی در دل سودا زده افروخته بود
شرم دارم
که بگویم تن مسموم تو را
خصم با تیر
به تابوت به هم دوخته بود
راز دل را
همه با همسر خود می گویند
حسن
از همسر خودکامه خود سوخته بود
جگرش پاره
شد از نیشتر زخم زبان
در
لگن خون دلی ریخت که اندوخته بود
ارث از
مادر خود بُرد غم و رنج و محن
صبر
و تسلیم و رضا از پدر آموخته بود
«نوح? پیامبر اکرم»
89/11/10 5:9 ع
نوح?
پیامبر اکرم
رحلت
پیغمبر و قتل حسن قتل رضاست
فاطمه
صاحب عزاست
فاطمه
صاحب عزاست
زین
مصیبت خون دل جاری ز چشم مرتضاست
آسمان
گرید، برای رحمة للعالمین
ریخته،
خاک مصیبت، بر سر روح الامین
بی
کس و تنها شده، مولا امیرالمؤمنین
از
زمین تا عرش اعلی بانگ واویلا بپاست
فاطمه
صاحب عزاست
فاطمه
صاحب عزاست
آه
و واویلا، که چشمان پیمبر بسته شد
باب
وحی و خان? زهرای اطهر بسته شد
دست
فتنه، باز شد بازوی حیدر بسته شد
هم
عزای مصطفی، هم غربت شیرخداست
فاطمه،
صاحب عزاست
فاطمه،
صاحب عزاست
در
کنار تربت پاک رسول مؤتمن
روز
روشن، تیرباران شد، تن پاک حسن
زین
مصیبت تا قیامت، سوخت قلب مرد و زن
شیعه،
گر خون گرید از غم، تا صف محشر رواست
فاطمه،
صاحب عزاست
فاطمه،
صاحب عزاست
فاطمه،
آن عصمت ذات خدای ذوالمنن
با
امیرالمؤمنین، رخت عزا دارد به تن
گاه،
میگوید پدر، گاهی رضا، گاهی حسن
گه
خراسان، گه مدینه، گه به دشت کربلاست
فاطمه،
صاحب عزاست
فاطمه،
صاحب عزاست
عاقبت
از زهر مأمون، پاره شد قلب رضا
در
میان حجر? در بسته، میزد دست و پا
گه،
جوادش را، گهی معصومه، را میزد صدا
داغ
او تا صبح محشر، بر دل سوزان ماست
فاطمه،
صاحب عزاست
فاطمه،
صاحب عزاست
غلامرضا
سازگار
عزای
ختم المرسلین است
یا
غربت قرآن و دین است
گریان
امیر المؤمنین است
وامصیبت،
وامصیبت
وامصیبت،
وامصیبت
بر
پا شده شور قیامت
خانه
نشین گشته امامت
سرِ
علی بادا سلامت
وامصیبت،
وامصیبت
وامصیبت،
وامصیبت
مدینه
را سوز و خروش است
ناله
ی فاطمه به گوش است
وامصیبت،
وامصیبت
وامصیبت،
وامصیبت
مدینه
را ماتم عظماست
واقعه
ی محشر کبراست
توطئه
ی کشتن زهراست
وامصیبت،
وامصیبت
وامصیبت،
وامصیبت
سروِ
قد زهرا خمیده
رنگ
از رخ مولا پریده
داغ
رسول الله دیده
وامصیبت،
وامصیبت
وامصیبت،
وامصیبت
بیت
ولایت شده بسته
حیدر
در خانه نشسته
پهلوی
فاطمه شکسته
وامصیبت،
وامصیبت
وامصیبت،
وامصیبت
خلاف
حکم ازلی شد
پامال
حرمت ولی شد
غصب
خلافت علی شد
وامصیبت،
وامصیبت
وامصیبت،
وامصیبت
گشته بر پا شور روز جزا
شیعه دارد گریه بر سه عزا
یا محمد یا حسن یا رضا
یا محمد یا حسن یا رضا
تسلیت بر سید الاوصیا
در عزای خاتم الانبیا
آفرینش
می دهد این ندا
یا
محمد یا حسن یا رضا
یا
محمد یا حسن یا رضا
پاره
پاره شده از زهر کین
قلب
سبط خاتم المرسلین
نجل
زهرا، حسن مجتبی
یا
محمد یا حسن یا رضا
یا
محمد یا حسن یا رضا
خون
شد از غم، جگر فاطمه
جسم
پاک پسر فاطمه
لاله
باران شد زتیر جفا
یا
محمد یا حسن یا رضا
یا
محمد یا حسن یا رضا
در
خراسان گشته محشر به پا
پاره
پاره شده قلب رضا
نور
چشم علی مرتضی
یا
محمد یا حسن یا رضا
یا
محمد یا حسن یا رضا
یادگار
مرتضا کشته شد
وامصیبت
که رضا کشته شد
آن
عزیز علی مرتضا
یا
محمد یا حسن یا رضا
یا
محمد یا حسن یا رضا
ملک
هستی شده بیت الحَزَن
سیدی
یا حجة ابن الحسن
ذکر
شیعه گشته واویلتا
یا
محمد یا حسن یا رضا
یا
محمد یا حسن یا رضا
چراغ
مدینه امشب شده خاموش
صدیقة
کبرا گردیده سیه پوش(2)
ای
گل گلشن باغ امامت
حجةبن
الحسن سرت سلامت
واویلا
واویلا آه و واویلا (2)
ماتم
عظما در عرش و سماوات است (2)
صاحب
عزا امت مادر سادات است (2)
ای
گل گلشتن باغ امامت
حُجَّة
بن الحسن سرت سلامت
واویلا
واویلا آه و واویلا (2)
زهرای
مظلومه از دیده گریان است (2)
بهر
پدر امشب چون شمع سوزان است (2)
ای
گل گلشتن باغ امامت
حُجَّة
بن الحسن سرت سلامت
واویلا
واویلا آه و واویلا (2)
حاج
مهدی خرازی
گرید
امشب سه جا دخت بدرالدُّجی
گه
برای پدر، گه حسن گه رضا
آه
و واویلتا آه و واویلتا (2)
ناله
ی فاطمه می رود بر سما
از
فراغ پدر خاتم الانبیاء
آه
و واویلتا آه و واویلتا (2)
در
کجایی پدر خیز و بنما نظر
مانده
زهرای تو بین دیوار و در
آه
و واویلتا آه و واویلتا (2)
حاج
مهدی خرازی
«اشعاررحلت پیامبر(ص)3»
89/11/10 5:9 ع
به گریه عقیده دل باز کردند
ز زهرا پرسش ان راز کردند
که ای تقوا و عصمت زا تجسم
چه بد ان گریه ها و ان تبسم
چه رازی در پیام حضرتش بود
بگفتا: ان امام الرحمه فرمود:
مباش افسرده خاطر از جدایی
تو پیش از دیگران پیش من ایی
ترا در خلوت ما راه باشد
ترا عمر کم و کوتاه باشد
رسولا، احمد، امت نوازا
ز رحمت بر سر این نکته بازا
که چون دادی به زهرا وعده وصل
به او گفتی ز سوز و سردی فصل ؟
به او گفتی در این ایوان نیلی
که نیلوفر ندارد تاب سیلی ؟
به زهرا گفته ای این راز یا به
چون گل پرپر شود با تازیانه ؟
تو که بر فاطمه دادی بشارت
به زخم سینه اش کردی اشارت ؟
در سوگ امام حسن علیه السلام
آنشب مدینه شاهد سحر بود
ماه صفر آماده از بهر سفر بود
آنشب شقایق خون به جام لاله می
ریخت
از ابشار دیده خود ژاله می ریخت
آنشب سپیده جامه بر تن چاک میکرد
از روی لاله گرد غربت پاک میکرد
آنشب زمان از پرده دل داد میزد
مرغ حق از بیداد شب فریاد میزد
آنشب دل از داغ غم جانانه می
سوخت
برگرد شمعی بیمه جان پروانه می
سوخت
ام المصائب از مصیب دیده تر بود
در پیش او طشتی پر از لخت جگر
بود
آنشب برادر نیشها را نوش میکرد
از حق سخن می گفت و خواهر گوش
میکرد
آنشب حسن بهر حسینش راز می گفت
شرح بلا و کربلا را باز می گفت
آنشب حسن را سینه بودی پر شراره
چشم حسینش بود و قلب پاره پاره
آنشب سرشک از دیده عباس می ریخت
خون حسن از سوده الماس می ریخت
آنشب دل قاسم خدا را یاد میکرد
فریاد از بی رحمی صیاد می کرد
آنشب حدیث درد را با اه می گفت
از روز عاشورا به عبد الله می
گفت
خوش رحمتی
است یاران صلوات بر محمد
گوئیم از
دل و جان صلوات بر محمد
گر مؤمنی و
صادق، با ما شوی موافق
کوری هر
منافق صلوات بر محمد
در آسمان
فرشته، مهرش بجان سرشته
بر عرش خوش
نوشته صلوات بر محمد
صلوات اگر
بگوئی ، یابی هر آنچه جوئی
گر تو زخیل
اوئی صلوات بر محمد
ای نور
دیدة ما خوش مجلسی بیارا
میگو خوشی
خدا را صلوات بر محمد
مانند گل
شکفتیم ، در لطیف سفتیم
خوش
عاشقانه گفتیم صلوات بر محمد
والله دیدة
من از نور اوست روشن
جان من است
و من تن صلوات بر محمد
گفتیم با
دل و جان با عاشقان خوبان
شادی روی
یاران صلوات بر محمد
بیشک علی
ولی بود، پروردة نبی بود
شاه همه
علی بود صلوات بر محمد
گویم دعای
سید، خوانم ثنای سید
جانم فدای
سید صلوات بر محمد
خوش گفت
نعمت الله رمزی زلی مع الله
خوش گو
بعشق الله صلوات بر محمد
شاه نعمت
الله ولی
خورشید عشق را، ره شام و زوال
نیست
بر هر دلی که تافت، در آن دل
ضلال نیست
در آسمان دلبری و آستان عشق
نور جمال دلبر ما را مثال نیست
هر دم چو مهر نور فشاند به خاطرم
تا شوق اوست، جان و دلم را ملال
نیست
با نام احمد است که دل زنده می
شود
دل را بیازمای که کاری محال نیست
ای آفتاب حق که تویی ختم مرسلین
با روشنیّ روی تو، بدر وهلال
نیست
حد کمال و حکمت و انوار معرفت
تنها تویی وغیر تو حدّ کمال نیست
تا تو شفیع خلقی و دریای رحمتی
امید عفو هست و نشان وبال نیست
در صحنه حیات و به طومار کائنات
آیین پاک منجی ما را
همال نیست
«اشعاررحلت پیامبر(ص)4»
89/11/10 5:9 ع
ملک الموت مزن شعله به زخم جگرم
وای من گر تو مدارا نکنی با پدرم
صبر کن سیر ببینم رخ بابایم را
چه کنم سد نگاهم شده اشک بصرم
قسمت این بود که بالای سرش بنشینم
چشم بگشایم و جان دادن او را نگرم
وقت جان دادن خود گفت مقدر این است
دو مه و نیم دگر فاطمه را هم ببرم
ای پدر مادر مظلومه من یار تو بود
من پس از رفتن تو جان علی را سپرم
با تن خسته و بازوی کبود از مسجد
قول دادم که علی را به سوی خانه برم
دست از دامن حیدر نکشم یک لحظه
گر بریزند همه اهل مدینه به سرم
قسمتن این بود که بعد از تو بمانم بابا
تا که با دادن جان جان علی را بخرم
به فدای سر یک موی علی باد پدر
گر میان در و دیوار دهد جان پسرم
جگرت سوخت به هربیت که گفتی(میثم)
اجر این سوختنت با احد دادگرم
حاج غلامرضا سازگار
منبع : سایت شیعتی
چرا چشمت پر اشک و سینه ات پر آه می باشد
مخور غصه پس از من عمر تو کوتاه می باشد
مسوزان قلب بابا را چنین ناله مزن زهرا
که شاد از ناله تو دشمن گمراه می باشد
علی را کرده ام مأمور صبر و تو کنارش باش
پس از من روز های بی کسی در راه می باشد
سپر بهر علی شو وقت آتش سوزی خانه
بدان که قتلگاه تو همین در گاه می باشد
همین که می زند زخم زبان بر من به پیش تو
تو را بعد پدر در کوچه سد راه می باشد
بلرزاند مرا در قبر تا بر تو زند سیلی
که از مهری که من دارم به تو آگاه می باشد
احسان محسنی فر
منبع : سایت شیعتی
چرخ
گردون را عجب غوغا و شوری در سر است
یا
که گیتی را فنا گردیده وقت محشر است
بر
چه می ریزد سرشک تلخ از مژگان فلک
عالمی
را رخت ماتم نوحه گر بر پیکر است
ارض
هستی یکسره گردیده بی صبر و سکون
خون
چکان عرش و فلک در ماتم پیغمبر است
فاطمه
دخت نبی می سوزد از هجر پدر
خلقت
هستی پریشان از نوای کوثر است
یک
طرف نالان حسن سویی حسین و زینبین
سوی
دیگر دل غمین بهر برادر حیدر است
ناگهان
آمد سروشی غم مخور زهرای من
نگذرد
چندی پدر واصل به وصل دختر است
مهر
تابان هدایت گشته خاموش عاقبت
مرتضی
دیگر غریب و بی کس و بی یاور است
آب
غسل تو نخشکیده هنوز ای نور حق
دخترت
پهلو شکسته بین دیوار و در است
بعد
تو از آتش بدعتت سرایت سوختند
غنچه
نارسته ای از ظلم کینه پرپر است
خیز
از جا یا رسول الله بنگر بی معین
ریسمان
بر گردن فتاح و میر خیبر است
یا
رسول الله چنان سیلی به زهرایت زدند
کز
شرارش تا ابد نیلی عذار دخت راست
یا
رسول الله زجا برخیز و زهرا را ببین
آنکه
را خواندی ابیها را گرامی مادر است
یا
رسوالله علی شد بعد تو خانه نشین
حق
شده خاموش وناحق بهر امت رهبر است