سفارش تبلیغ
صبا ویژن

من قرار
سینه پیغمبرم


من امیر دل
ولی داورم


من علمدار
سپاه حیدرم


من گل یاس
سپید مادرم


انعکاس
جلوه طه منم


وارث خون
دل زهرا منم


پیرو راهم
امام کربلاست


از قعود من
قیام کربلاست


سینه می
سوزد ز آه سرد من


درد گوید
قصه پر درد من


صلح من
صلحی شهادت خیز شد


صبر صبر از
صبر من لبریز شد


آتش دل از
رخم پیدا نبود


غصه های من
یکی دو تا نبود


آتش زخم
زبان از یک طرف


طعنه های
دوستان از یک طرف


چهره ام را
زهر چون عناب کرد


داغ مادر
پیکرم را آب کرد


دوستی می
گفت با من این چنین


السلام یا
مذل المومنین


آنکه دائم
سنگ دین بر سینه زد


نیزه بر
پایم ز فرط کینه زد


روی منبر
دور دور خصم بود


ناسزا گفتن
به حیدر رسم بود


قامت صبر
از صبوریم خمید


پای منبر
جان من بر لب رسید


قصه ام
سوزان تر از این حرف ها ست


قصه اصلی ز
بعد مصطفی است


خانه ما
خالی از جانانه بود


در عزای
مصطفی غم خانه بود


اشکباران
بود چشم زینبین


غرق خون
چشم من و چشم حسین


مادر و
بابم ز لبخند رضا


پاک می
کردند اشک چشم ما


ناگهان دل
شوره بر جانم فتاد


گوییا عالم
ز حرکت ایستاد


ناگهان باب
عداوت باز شد


کینه توزی
با علی آغاز شد


وه چه این
بی حرمتی ها زود بود


مادرم در
هاله ای از دود بود


باغبان بود
و خزان باغ شد


میخ در کم
کم ز آتش داغ شد


درب از جا
کنده شد با یک لگد


مادرم در
پشت در فریاد زد


آه مهدی
مادرت را مرگ برد


محسنم بین
در و دیوار مرد


حبل بر حبل
المتین انداختند


مادرم را
بر زمین انداختند


با غلاف
تیغ به بازویش زدند


با لگد
محکم به پهلویش زدند


خواستم تا
یاور مادر شوم


با برادر
حامی مادر شوم


گر نبود
این صحنه عاشورا نبود


زیر دست و
پا کسی پیدا نبود


 


 


هر که بشنیده صدای مجتبی


تا ابد شد مبتلای مجتبی


در دو عالم پادشاهی می‏کند


هر که شد عبد و گدای مجتبی


چون سگ یثرب پی یک لقمه‏ام


بر سر خوان عطای مجتبی


هر که یک لحظه بگرید بر حسین


عاشقش گردد خدای مجتبی


سالها بهر حسین باید گریست


تا کنی درک عزای مجتبی


باید از عباس او گیری مدد


تا که باشی خاک پای مجتبی


هرچه داری خرج کن در این عزا


تا کنی کسب رضای مجتبی


گر شوی بیمار درد مادرش


می‏رسد بر تو دوای مجتبی


گر شدیم عبدالحسین از کودکی


بوده از لطف و دعای مجتبی


 


همرنگ پائیزی ولی فصل بهاری


سبزینه پوش خطه زرین تباری


جود و کرم بیرون منزل صف گرفتند


در کیسه آیا نان و خرمایی نداری؟


جبریل پر وا کرده و با گردنی کج


شاید میان کاسه‏اش چیزی گذاری


وقت عبور از کوچه‏های سنگی شهر


آقا چرا بر دست خود آئینه داری؟


در گرمدشت طعنه‏ها دل را نیاور


منکه نمی‏بینم در اینجا سایه
ساری


از خاطرات سرد و یخبندان دیروز


امروز مانده جسم داغ و تب مداری


بر زخمهایی که درون سینه توست


هر شب سحر با اشک مرهم می‏گذاری


یک کربلا روضه بروی شانه خود


توی گلوهم خیمه‏ای از بغض داری


تشتی که پای منبر تو سینه زن بود


حالا چه راه انداخته داد و هواری


دستم دخیل آن ضریح خاکی تو


شاید خبر از گمشده مرقد بیاری


وقت زیارت شد چرا باران گرفته


خیس است چشم آسمان انگار، آری


من نذر کردم بعد از آنی که بمیرم


مخفی شود قبرم به رسم یادگاری



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط :(زهرا .ز)::نظرات دیگران [ نظر]


    ...آمار وبلاگ...

    ...آرشیو...

    ...اشتراک در خبرنامه...