سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آمد حسن
بخانة اسماء و شد بخواب


حالش تباه
گشت و درون شد پر انقلاب


عطشان زهول
آن شد و رفتش توان و تاب


از خواب
جست تشنه لب آن سبط مستطاب


بر کوزه
برد لب که بر آتش فشاند آب


از شدت عطش
چو شه آنکوزه سرکشید


بر خرمن
وجود سراسر شرر کشید


یعنی که
آتش از لب خود تا جگر کشید


آبی که
داشت سودة الماس سر کشید


چون جعد
جعده رفت هماندم به پیچ و تاب


شد قلب قلب
عالم امکان ز زهر چاک


فریاد
مردمان ز سمک رفت بر سماک


وز غم بفرق
خویش دو گیتی فشاند خاک


بر بستر
اوفتاد و کشید آه دردناک


بیدار کرد
زینب و کلئوم را ز خواب


کای
خواهران اجل زکف من عنان ستاند


در جام نوش
من زستم زهر غم فشاند


واحسرتا که
قاسم زارم یتیم ماند


زینب شنید
و شاه جگر تشنه را بخواند


آمد حسین و
یدد بیکباره شد زتاب


در ناله
دید سر بسر از غیب تا شهود


لبریز زهر
غم شده پیمانة وجود


پس جوی خون
زدیدة خونبار برگشود


گفت
ایبرادر این چه عطش و این چه آب بود


کز آتشش تو
سوخته جانی و ما کباب


از جور کفر
دید چو آنشاه بی قرین


خواهد برون
زخاتم دین گردد آن نگین


از زهر رنگ
لعل و عقیقش زمردین


برداشت تا
بنوشد از آن آب آتشین


سازد بنای
عالم ایجاد را خراب


آنشه چو
سوی سودة الماس برد دست


گفتا خرد
که نیست شود اینک آنچه هست


با حال
ناتوان حسن از جای خویش جست


آنکوزه را
گرفت و بزد بر زمین شکست


بشکافت خاک
از اثر آب چونشهاب


آن آب
آتشین چو بروی زمین رسید


تا ناف خاک
چون جگر شه بهم درید


زینب از
این قضیه دل اندربرش طپید


پس از پی
تسلی قلب شه شهید


گفت این
حدیث و نالة زار از جگر کشید


ای تشنة
کام جرعة من قسمت تونیست


باید ترا
بدشت بلا رفت و تشنه زیست


آب ترا
زچشمه­ی پولاد میدهند


الماس در
خورد گلوی نازک تونیست


خواهی بپای
آب روان تشنه دادسر


خواهند
کودکان تو گفت آب و خونگریست


ما هر دو
پارة جگر حیدریم لیک


ازما در
این میانه جگر پاره­اش یکی است


ما اهلبیت
از پی قربانی حقیم


از کوچک و
بزرگ چه پنجه چه چل چه بیست


فرمان سیّد
الشهدئی ز حق تراست


خود میرسی
بقسمت خود این شتاب چیست


پس آن دو
نوردیدة خود را به پیش خواند


  قربانیان
دشت بلا را ببر نشاند


 


 


طومار جان
جنّ و بشر پاره پاره گشت


 قرآن به چشم اهل نظر، پاره پاره گشت


بی پرده
چون به شرّ گروهی بشرنما


 صد
پرده از حریم بشر پاره پاره گشت


برزد شبی
شراره ظلمت به قلب نور


دل از
سپیده، وقت سحر پاره پاره گشت


آبی به جای
رفع عطش ریخت آتشی


بر دل، که
تا بروز شُمَر پاره پاره گشت


از قلب کلّ
هستی و از پیکر وجود


 آتش
گرفت جان و جگر پاره پاره گشت


دردا که از
سپهر بنی هاشم، آن که بود


 یک
مه دو جا به ماه صفر، پاره پاره گشت


یک جا به
زهر فتنه و یک جا به تیر کین


یک جسم
خسته از دو شرر پاره پاره گشت


قلبی که
بود در اثر زهر، چاک چاک


با تیر
کینه بار دگر پاره پاره گشت


در پیش چشم
آن همه اختر، چنان شهاب


 بارید
تیر شب که قمر پاره پاره گشت


باران تیر
بر کفن و بر بدن نشست


 جیب
صدف درید و گهر پاره پاره گشت


ای دل دگر
مجو هنر حُسن، بی حَسَن


شیرازه
کتاب هنر پاره پاره گشت


 


 


لاله ای
بود که با داغ جگر سوخته بود


 آتشی در دل سودا زده افروخته بود


شرم دارم
که بگویم تن مسموم تو را


خصم با تیر
به تابوت به هم دوخته بود


راز دل را
همه با همسر خود می گویند


 حسن
از همسر خودکامه خود سوخته بود


جگرش پاره
شد از نیشتر زخم زبان


 در
لگن خون دلی ریخت که اندوخته بود


ارث از
مادر خود بُرد غم و رنج و محن


 صبر
و تسلیم و رضا از پدر آموخته بود


 


 




  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط :(زهرا .ز)::نظرات دیگران [ نظر]


    ...آمار وبلاگ...

    ...آرشیو...

    ...اشتراک در خبرنامه...