سفارش تبلیغ
صبا ویژن

«مالک من»
89/10/16 5:38 ع

ای مالک من!من ملک توام  ملک تو مملوک بشر نیست 


در ملک توام   ملک تو را خوف و خطر نیست


قائم به توام  ذات مرا خوف فنا نیست


باقی به توام جز تو مرا یار و پناه نیست


نادیده گرفتی و مرا ناز نمودی


درهای کرامت به دلم باز نمودی


دستم بگرفتی و مرا راه ببردی


تا غایت قصوای حقیقت برساندی


از غیر خودت قلب مرا پاک نمودی


بس خلعت زیبا به برم راست نمودی


با روح امین این دل من شاد نمودی


اندوه وغم از چهره من پاک نمودی


باکم زچه باشد همه جا یار تو بودی


ای مالک من!من ملک توام.در ملک توام.قائم به توام


06000000


  


 


خودش . . .



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط :(زهرا .ز)::نظرات دیگران [ نظر]





    خدا قول نداده آسمون همیشه آبی باشه و باغ ها پوشیده از گل

    قول نداده زندگی همیشه به کامت باشه

    خدا روزهای بی غصه و شادی های بدون غم و سلامت بدون درد رو هم قول نداده

    خدا ساحل بی طوفان، آفتاب بی بارون و خنده های همیشگی رو قول نداده

    خدا قول نداده که تو رنج و وسوسه و اندوه رو تجربه نکنی

    خدا جاده های آسون و هموار، سفرهای بی معطلی رو قول نداده

    قول نداده کوه ها بدون صخره باشن و شیب نداشته باشن

    رود خونه ها گل آلود و عمیق نباشن

    قول داده ؟

    ولی خدا رسیدن یه روز خوب رو قول داده

    خدا روزی روزانه ، استراحت بعد از هرکار سخت و کمک تو کارها و عشق جاودان رو قول داده . عجب روزی می شه اون روز

    پس ناملایمات زندگی رو شکر بگو و فقط از خودش کمک بگیر که اوجاودانه است و بس

    ناامیدی مثل جاده ای پر دست اندازه که از سرعت کم می کنه

    اما همین دست انداز نوید یه جاده صاف و وسیع رو بهت می ده

    زیاد تو دست انداز نمون

    وقتی حس کردی به اون چیزی که می خواستی نرسیدی خدا رو شکر کن چون اون می خواد تو یه زمان مناسب ترا غافلگیرت کنه و یه چیزی فراتر از خواسته الانت بهت بده

    یادت باشه تو نمی تونی کسی رو به زور عاشق خودت کنی

    پس تنها کاری که می تونی بکنی اینه که شخصی دوست داشتنی باشی و در نظر مردم باارزش و شریف جلوه کنی

    بهتر اینه که غرورت رو بخاطر عشقت فراموش کنی تا عشقت رو به خاطر غرورت

    هیچ وقت یه دوست قدیمی رو ترک نکن چرا که عمرا بتونی کسی رو پیدا کنی که بتونه جای اونو بگیره




  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط :(زهرا .ز)::نظرات دیگران [ نظر]


    «راه بهشت»
    89/10/16 5:38 ع


    http://eshghamm.blogfa.com

     










    راه بهشت


    مردی با سگ واسبش در جاده ای راه میرفتند . هنگام عبوراز کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدت‌ها طول می‌کشد تامرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند…!


    پیاده ‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی باسنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذررو به مرد دروازه ‌بان کرد و گفت: "روز بخیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟"


    دروازه‌بان: "روز به خیر، اینجا بهشت است."


    - "چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم."


    دروازه ‌بان به چشمه اشاره کرد و گفت: "می‌توانید وارد شوید و هر چقدر دلتان می‌خواهد بنوشید."


    - اسب و سگم هم تشنه‌اند.


    نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حیوانات به بهشت ممنوع است."


    مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. ازنگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند،به مزرعه‌ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد. مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز کشیده بود وصورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.


    مسافر گفت: " روز بخیر!"


    مرد با سرش جواب داد.


    - ما خیلی تشنه‌ایم . من، اسبم و سگم.


    مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هرقدر که می‌خواهیدبنوشید.


    مرد، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند.


    مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، می‌توانید برگردید.


    مسافر پرسید: فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟


    - بهشت!


    - بهشت؟!! اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!


    - آنجا بهشت نیست، دوزخ است.


    مسافر حیران ماند:" باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود! "


    - کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌کنند!!! چون تمام آنهایی که حاضرندبهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا می‌مانند...


    بخشی از کتاب "شیطان و دوشزه پریم " اثر پائولو کوئیلو


     



    http://eshghamm.blogfa.com 




  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط :(زهرا .ز)::نظرات دیگران [ نظر]



    داستان آموزنده ” شکر گذار خدا باشیم “


     


    در آخرین لحظات سوار اتوبوس شد  روی اولین صندلی نشست.


    از کلاس های ظهر متنفر بود اما حداقل این حسن را داشت که مسیر خلوت بود…


    اتوبوس که راه افتاد نفسی تازه کرد و به دور و برش نگاه کرد.


    پسر جوانی روی صندلی جلویی نشسته بود که فقط می توانست


    نیمرخش را ببیند که داشت از پنجره بیرون را نگاه می کرد …


    به پسر خیره شد و خیال پردازی را مثل همیشه شروع کرد :


    چه پسر جذابی! حتی از نیمرخ هم معلومه. اون موهای مرتب شونه شده


    و اون فک استخونی . سه تیغه هم که کرده حتما ادوکلن خوشبویی هم زده…


    چقدر عینک آفتابی بهش می آد… یعنی داره به چی فکر می کنه؟


    آدم که اینقدر سمج به بیرون خیره نمیشه! لابد داره به نامزدش فکر می کنه…


     


    آره. حتما همین طوره.مطمئنم نامزدش هم مثل خودش جذابه.  باید به هم بیان (کمی احساس حسادت)…


    می دونم پسر یه پولداره…  با دوستهاش قرار می ذاره که با هم برن شام بیرون.


    کلی با هم می خندند و از زندگی و جوونیشون لذت می برن؛میرن پارتی، کافی شاپ، اسکی، چقدر خوشبخته!


    یعنی خودش می دونه؟ می دونه که باید قدر زندگیشو بدونه؟!!


    دلش برای خودش سوخت.احساس کرد چقدر تنهاست و چقدر بدشانس است


    و چقدر زندگی به او بدهکار است. احساس بدبختی کرد. کاش پسر زودتر پیاده می شد…!!!


    ایستگاه بعد که اتوبوس نگه داشت، پسر از جایش بلند شد.


    مشتاقانه نگاهش کرد، قد بلند و خوش تیپ بود. ..


    پسر با گام های نااستوار به سمت در اتوبوس رفت. مکثی کرد و چیزی را که در دست داشت باز کرد…


    یک، دو، سه و چهار … لوله های استوانه ای باریک به هم پیوستند و یک عصای سفید رنگ را تشکیل دادند. ..


    از آن به بعد دیگر هرگز عینک آفتابی را با عینک سیاه اشتباه نگرفت و به خاطر چیزهایی که داشت خدا را شکر کرد…mahsae-ali



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط :(زهرا .ز)::نظرات دیگران [ نظر]


    زندگی حکایت مرد یخ فروشی است . . .


     که وقتی از او پرسیدند همه را فروختی؟
    گفت : نفروختم،
    تمام شد.



    و یک قطعه شعر زیبا


    خسته ام از آرزوها،آرزوهای شعاری
    شوق پرواز مجازی بالهای استعاری


    لحظه های کاغذی را،روز و شب تکرار کردن
    خاطرات بایگانی،زندگی های اداری

    آفتاب زرد و غمگین،پله های رو به پایین
    سقفهای سرد و سنگین،آسمانهای اجاری

    رونوشت روزها را، روی هم سنجاق کردم:
    شنبه های بی پناهی،جمعه های بی قراری



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط :(زهرا .ز)::نظرات دیگران [ نظر]


    <   <<   21   22   23   24   25   >>   >
    ...آمار وبلاگ...

    ...آرشیو...

    ...اشتراک در خبرنامه...