«فزت و رب کربلا»
89/10/16 5:53 ع
تو در تجلّیاتِ الهی چنان گمی
دنبال مرگ میروی و در تبسمی
آری جلو جلو تو به معراج رفته ای
مبهوت مانده ام که تو در عرش ِ چندمی
باز از مسیح حنجرهی خود اذان ببار
بر این کویر تشنه بنوشان ترنمی
هر لحظه در سلوک مقامات نو به نو
پیغمبرانه با خود حق در تکلمی
شوق وصال میچکد از هر نگاه تو
لبریز عشق و شور و خروش و تلاطمی
پر باز کن برو ! که مجال درنگ نیست
جای تو خاک، این قفس تیره رنگ نیست
***
این گونه بود بر تو سلام و درودشان
دیدی چه کرد با تو نگاه حسودشان
از کینهی علی همه آتش گرفته اند
اما به چشم های تو میرفت دودشان
محراب ابروان تو را برگزیده اند
شمشیرهای تشنه برای سجودشان
طوفان خون به پا شده در بین قتلگاه
دور و بر تنت ز قیام و قعودشان
فُزتُ وَ ربِّ کرب و بلا را بخوان علی !
فرق تو را نشانه گرفته عمودشان
دیدم چگونه پهلویت از دست رفته بود
در حمله های وحشی و سرخ و کبودشان
این پلک های زخمی خود را تکان بده
لب باز کن بر این پدر پیر جان بده
«و سیعلم الذین ظلموا أیّ منقلب ینقلبون»
89/10/16 5:53 ع
در این غروب غریبی ببین کواکب را
به نیزه ها سر زخمیّ نجم ثاقب را
بخوان به لحن حروف مقطعه امشب
حدیث غربت زینب، بخوان مصائب را
چرا عزیز دلم «هَل أتَی» نمی خوانی
ببار جرعه ای از کوثر مناقب را
بخوان «وَلِیُّکُمُ الله» را پناه حرم
بگو حکایت این مردمان غاصب را
برای تسلیت خاطر «ذَوِی القُربَی»
ز تازیانه و سیلی ببین مواهب را
بخوان «لِیُذهِبَ عَنکُم» شکوه غیرت من
که دور سازی از این کاروان اجانب را
مسیح خستة من ندبة أنا العطشان
به خون نشانده دل بیقرار راهب را
لب مقدس قرآن و خیزران بوسه!
و «أم حَسِبتَ» بخوان این همه عجائب را
بیا شبی به خرابه بیاوری با خود
برای دخترکت لیلةُ الرغائب را
هنوز بر لب تو بغض «أیَّ مُنقَلبٍ»
به انتظار نشسته غریب غائب را
«بال عروج ماست اخلاص و بصیرت»
89/10/16 5:53 ع
9 دی نور ایمان منجلی بود
9 دی ذکر لبها یا علی بود
9 دی روز مرگ اهل فتنه
9 دی روز بیعت با ولی بود
*
نماد صبر و عزت بود آن روز
شکوه استقامت بود آن روز
تمام نقشه ها شد نقش بر آب
تجلی بصیرت بود آن روز
*
9 دی روز حق روز خدا بود
شکوه غیرت اهل ولا بود
نوای «لیتنا کنّا معک» داشت
9 دی «کل ارض کربلا» بود
***
این انقلاب از برکت پیر خمین است
در امتداد نهضت پاک حسین است
شرط حیات طیبه حب ولی ست
مولای ما خورشیدی از نسل علی ست
روشن شده چشمان ما از نور ایمان
با لطف حق با جانفشانی شهیدان
*
بال عروج ماست اخلاص و بصیرت
در امتداد لحظه سرخ شهادت
شور شهادت تا همیشه در سر ماست
این جان ناقابل فدای رهبر ماست
اینجا دیار شیر مردانی غیور است
در سرزمین ما دو چشم فتنه کور است
*
این روزها حال و هوایش جمکرانی است
دلهای عاشورائیان صاحب زمانی است
ما وارثان نهضت کرب و بلائیم
چشم انتظار رجعت خون خدائیم
می آید از سمت سپیده آفتابی
با ذوالفقار حیدری اش بوترابی*
* (سرود همخوانی مردم گیلان در محضر رهبر معظم انقلاب: 8 دی 1389)
پیوست1: آماده ایم هستی خود را فدا کنیم
پیوست2: گویا ترین پیام ولایت بصیرت است
پیوست3: فروغ بصیرت
«روضه می خواند چشم تو سی سال!»
89/10/16 5:53 ع
فراز اول: جذبه های عرفانی
آسمان را به خاک میآری
با همان جذبه های عرفانی
ولی از یاد می بری خود را
دم به دم در شکوه ربانی
با خودت یک سحر ببر ما را
تا تجلی روشن ذاتت
دلمان را تو آسمانی کن
با پر و بالی از مناجاتت
تربت کربلاست تسبیحت
همدم ندبه هات سجاده
بیقرار است گریه هایت را
که بیفتد به پات سجاده
غربتت را کسی نمی فهمد
چشم هایت چقدر پُر ابر است
آیه آیه صحیفه ات ماتم
جبرئیل نگاه تو صبر است
فراز دوم : صحیفه باران
تا ابد کوچه کوچهی یثرب
خاطرات تو را به دل دارد
و در آغوش بی پناهی ها
چشم های بقیع می بارد
شده این خاک گریه پوش آقا
مثل چشمت صحیفهی باران
صبح تا شب شکسته می گویی
السلام علیک یا عطشان
گریه در گریه ، گریه در گریه
گریه در گریه ، گریه در گریه
چشمه چشمه ، فرات خون چشمت
صبح و مغرب ، شب و سحر گریه
به تماشا نشسته چشمان ِ
آسمان، غربتِ سجودت را
بعد زینب کسی نمی فهمد
راز غمنالهی کبودت را
غم به قلبت دخیل می بندد
چشم های تو با خوشی قهر است
تشنگی بر لبان تو جاری
آب دیگر برای تو زهر است
در نگاهت هنوز شعله ور است
کربلا کربلا پریشانی
لحظه لحظه به هر مناسبتی
می نشینی و روضه میخوانی
فراز سوم: غروب زینب
کربلا در نگات جاری بود
روضه میخواند چشم تو سیسال
دل تو هروله کنان ، یک عمر
علقمه ، خیمه گاه ، تل ، گودال
بین امواج شعله ها در باد
گیسوی خیمه ها مشوش بود
با تب قلب پرپرت می سوخت
خیمه ای که اسیر آتش بود
پردهی خیمه ها که بالا رفت
کربلا در برابرت میسوخت
ناگهان روی نیزه ها دیدی
سر خورشید پرپرت میسوخت
دشت را در خباثت و پستی
عرصه گاه مسابقه کردند
آب که هیچ، روز عاشورا
از شرف هم مضایقه کردند
هر که از راه میرسید آن دم
بی محابا به فکر غارت بود
گوش با گوشواره رفت از دست
تازه این اول اسارت بود
یادگاری مادرت زهراست
کهنه پیراهنی که غارت شد
زینت شانهی پیمبر بود
آیه آیه تنی که غارت شد
در دل قتلگاه میدیدی
لحظه لحظه غروب زینب را
چه به روز دل تو آوردند؟
« وَ أنَا بْنُ مَنْ قُتِلَ صَبْراً »
فراز چهارم: خورشید و بوریا
روز سوم حوالی گودال
باز خود را هلاک میکردی
داغ های تو تازه تر میشد
هر تنی را که خاک میکردی
روضه ها را دوباره میدیدی
یک به یک در مقابلت آقا
شمر را روی سینه حس کردی
حرمله بود قاتلت آقا
در کنار تن علی اکبر
تن تو باز ارباً اربا شد
آه در بین مدفنی کوچک
پیکر سرو علقمه جا شد
دل تو غرق درد و غم می شد
هر طرف که به جستجو می رفت
نیزه ها را که در میآوردی
نیزه ای در دلت فرو میرفت
دل تنگت جلو جلو میرفت
با سری که به عشق پیوسته
می نهادی گلوی پرپر را
به روی خاک قبر آهسته
هفت بند دلت به ناله نشست
در مصیبات نینوایی که ...
سر خورشید روی نی می سوخت
تن خورشید و بوریایی که ...
فراز پنجم: ناقه های بی محمل
جز تو و عمهی پریشانت
کوفه و شام را که میفهمد
طعنه های کبودِ سلسله و
سنگ و دشنام را که میفهد
دست بسته به سوی شهر بلا
خاندان رسول را بردند
به روی ناقه های بی محمل
دختران بتول را بردند
یادگار کبود سلسله ها
به روی مصحف تنت مانده
مرهمی از شرار خاکستر
به روی زخم گردنت مانده
سنگ های بدون پروایی
محو لب های پاک قاری بود
از لب آیه آیهی قرآن
روی نی خون تازه جاری بود
با شکوه نجیب قافله ات
کینه های بنی امیه چه کرد
در خرابه شکسته ای آخر
با دلت ماتم رقیه چه کرد
بی کسی های عمه ات زینب
غصه های رباب پیرت کرد
داغ ِ زخم زبان و هلهله ها
بزم شوم شراب پیرت کرد
خیزران بوسه بر لب قرآن
آه نیلوفری به جا مانده
هستیات در تنور غربت سوخت
از تو خاکستری به جا مانده
فراز ششم: سیل اشک
کربلا را به کوفه آوردی
با شکوه پیمبرانهی خود
لرزه انداختی به جان ستم
با بیانات حیدرانهی خود
چه حقیر است در برابر تو
قد علم کردن سیاهی ها
تو ولی از تبار خورشیدی
شام را در می آوری از پا
با دعاهای روشنت آخر
شهر پُر از کمیل خواهد شد
کاخ ظلمت به باد خواهد رفت
اشک های تو سیل خواهد شد
از همه سو برای خون خواهی
در خروشند باز بیرق ها
راوی زخم های پنهان ِ
دل مجروح تو فرزدق ها
«تا عرش رفت مرثیه سرخ حنجرش»
89/10/16 5:53 ع
در تنگنای حادثه بر لب نوا گرفت
از بی قراریاش دل هر آشنا گرفت
با شوق پر کشیدن از این خاک بی فروغ
در بین گاهواره قنوت دعا گرفت
اعلام کرد تشنهی صبح شهادت است
آنقدر ناله زد که گلوی صدا گرفت
آنقدر اشک ریخت که خورشید تیره شد
از شرم چشم غرق به خونش، هوا گرفت
در آخرین وداع غریبانه اش پدر
او را به روی دست برای خدا گرفت
ناگاه یک سه شعبه سراسیمه سر رسید
ناباورانه فرصت یک بوسه را گرفت
تا عرش رفت مرثیهی سرخ حنجرش
جبریل روضه خواند و خدا هم عزا گرفت
از شرم چشم های پر از حسرت رباب
قنداقه را امام به زیر عبا گرفت
شاعر نوشت از کرم دست کوچکش
آخر از او حوالهی یک کربلا گرفت