«اشعار زبان حال فاطمیه»
89/11/15 12:21 ع
زده بالای دری پرچم زهرا
بی اذن مشو وارد بزم غم زهرا
ایام، تعلق به گل یاس گرفته
افراشته بنگر همه جا پرچم زهرا
بر سینه ی زخمی و شکسته پی تسکین
جز اشک محبان نبود مرهم زهرا
پیدا نکند لولو و مرجان بهشتی
هرکس نشود غرق مگر در یم زهرا
خواهی عرق شرم نریزی به قیامت
درنوکری اینجا مگذاری کم زهرا
کافی است به سنی و مسیحی چو یهودی
از چادر خاکی بخورد یک دم زهرا
ای رشته ای از چادر بی بی مددی کن
گردیم چو سلمان شما محرم زهرا
بردار زبانم ببرید و بنویسید
تو میثم تماری و من میثم زهرا
محسن افشار
هاله اندوه
ندارد ابر،
چشمان گهرباری که من دارم
ندارد کوه بر دوش این چنین باری که من دارم
نمانده هیچ ماهی این چنین در هاله ی اندوه
ندارد آسمان اینک شب تاری که من دارم
غم مرگ پدر ، دیدار دشمن غربت مولا
کمی از آن همه اندوه بسیاری که من دارم
بهشت مصطفی بودم ندارم هیچ گل اینک
بدین سان آشیان در سایه ی خاری که من دارم
کنارم آمده قاتل، فزون تر کرده اند و هم
شگفتا وعده مرگ است دیداری که من دارم
مدینه در غروبی تلخ، خورشید که تو داری
کبود ابرهای کینه، رخساری که من دارم
مدینه بعد از این نقش حبیبت بی وفا شد
همه جویند از تو رسم بیزاری که من دارم
ربوده خواب از چشم تمام عافیت جویان
در این شب های غربت ،ناله ی زاری که من دارم
پس از این ای مدینه تا ابد آرام خواهی خفت
به خاموشی گراید چشم بیداری که من دارم
برایت می سرایم نیمه شب اندوه مولا را
تماشایی است شبها اشک سرشاری که من دارم
سید مهدی حسینی
قبر تو مستور ماند
ای حرم خاص خداوندگار
دست خداوند، ترا پرده دار
اُمِّ اَب و، بضعه ی خیر الانام
مادر دو رهبر صلح و قیام
خوانده خدا، عصمت کبری ترا
گفته نبی، اُمِّ ابیها ترا
چیست حیا؟ ریشه ی دامان تو
کیست ادب؟ بنده ی فرمان تو
وقت خوشت، وقت مناجات توست
شاد، پیمبر ز ملاقات توست
کس نبرد راه به سامان تو
جز پدر و همسر و یزدان تو
هم ز پی عرض ادب، گاه گاه
یافته جبریل در آن خانه، راه
مکتب تو، مکتب صدق و صفا
خانه ی تو، گلشن مهر و وفا
نیست عجب گر به چنین مکتبی
تربیت آموخته، چون زینبی
ای پدرت رحمةُ للعالمین
مرحمتی کن به منِ دلْ غمین
منکه ز احسان تو شرمنده ام
دست به دامان تو افکنده ام
قدر تو یا فاطم! نشناختند
بر حرم حرمت تو، تاختند
تا که صنم جای صمد نصب شد
حق تو و همسر تو غصب شد
حاصل آن طرح که بس شوم بود
تو و محسن مظلوم بود قتل
شد سبب قتل تو بی اختلاف
ضرب در و، ضربت سخت غلاف
ای شده محروم ز ارث پدر
عالم و آدم ز غمت خونْ جگر
عصمت یزدانی و، معصومه یی
زوج تو مظلوم و، تو مظلومه یی
داغ غمت بر دل رنجور ماند
قدر تو و قبر تو، مستور ماند
فاطمه! ای آنکه خرد مات توست
چشم (مؤیّد) به کرامات توست
سید رضا مؤید
پا به پای اشک
بر دیده ام، که موج زند قطره های اشک
ای کاش بوده جلوه رویت به جای اشک!
بعد از غروب ماه رخت، خانه ام پدر!
ماتم سرای دل شد و خلوت سرای اشک
دود دلم ز سینه برآید به جای آه
خون دلم ز دیده بریزد به جای اشک
وقتی که همرهان ز برم پا کشیده اند
اشکم انیس گشته، بنازم وفای اشک
روز و شبم که می گذرد با هزار درد
پیوند می زنند به هم دانه های اشک!
تا نخل سایبان مرا قطع کرده اند
هر روز می روم به «اُحُد» پا به پای اشک!
سید رضا مؤید