«توبه ابراهیم ادهم»
89/9/9 6:5 ع
معمولا زندگی شاهان با گناه و معصیت و ظلم و جنایت همراه است .
ابراهیم ادهم از پادشاهان بلخ بود. حال اگر بگوییم او از
این قاعده مستثنی بوده ، لااقل از دور دستی بر آتش داشته است ،
زیرا تحمل سلطنت برای اهل دنیا آلوده به معاصی است .
درباره علت توبه ابراهیم حرفهای مختلفی گفته شده است .
بعضی می گویند: روزی از پنجره قصر خود تماشا می کرد، مرد فقیری را دید که در سایه قصر او
نشسته ، کهنه انبانی با خود دارد، یک نان از سفره خود
بیروی آورد و خورد و بر روی آن آبی نیز آشامید، پس از آن راحت
خوابید: ابراهیم با مشاهده این حال از خواب غفلت بیدار شد. با خود گفت : هرگاه نفس انسان به این مقدار غذا قناعت کند و با کمال راحتی آرامش پیدا نماید،
من این پیرایه های مادی را برای چه می خواهم که جز رنج و
اندوه هنگام مرگ نتیجه ای ندارد؟ با همین اندیشه دست از سلطنت
و مملکت شسته از بلخ خارج شد.(112)
بعضی دیگر می گویند: روزی او با لشکر خود برای شکار روانه صحرا شد. در محلی فرود آمده برای
غذا خوردن سفره چیدند. در میان سفره بزغاله بریان بود، ناگاه
مرغی بر روی سفره نشست ، مقداری از گوشت همان بزغاله را
برداشت و پرید. ابراهیم گفت : از پی این مرغ بروید و ببینید این مقدار گوشت را چه می کند. عده ای از لشکر او پی آن مرغ را گرفتند.
در آن نزدیکی کوهی بود، مرغ پشت کوه به زمین نشست ، سربازان به آنجا رفته ، دیدند مردی را محکم بسته
اند. همان مرغ گوشت بزغاله بریان را پیش او گذارده ، با
منقار خود کم کم می کند و در دهانش می گذارد. آن مرد را برداشته
، پیش ابراهیم آوردند و او حکایت خود را چنین شرح داد:
- از این محل عبور می کردم ، عده ای سر راه بر من گرفته
، این طور دست و پایم را
بستند و در آنجا افکندند، مدت یک هفته است که خداوند این مرغ را ماءموریت داده برایم غذا می آورد و به وسیله منقارش آب آماده کرده ، به من می دهد
تا اینکه افراد تو مرا بدینجا آوردند.ابراهیم از شنیدن این
وضع شروع به گریه کرده و گفت : در صورتی که خداوند ضامن روزی
بندگان است و برای آنها حتی در این طور مواقعی روزی می رساند،
پس چه حاجت به این زحمت و تکلف سلطنت و تحمل آن همه گناه در رابطه با حقوق مردم و حرص بیجا داشتن ؟! پس از آن ، از سلطنت دست کشید و از صاحبان حال
شد، به مرتبه ای بلند در صفا و ریاضت رسید، که شبها زنجیر
گران به گردن می کرد و با آن وضع ، عبادت می نمود و از این رو
او را ادهم گفته اند.(113)
نقل کرده اند روزی خواست داخل حمامی شود. صاحب حمام چون لباسهای کهنه و ژنده او را دید با خود گفت
: دستش از مال دنیا تهی است ، اجازه
ورود به حمام نداد. ابراهیم گفت : بسیار در شگفتم کسی را که بدون پول به حمام راه ندهند، چگونه بدون عمل و طاعت داخل بهشت نمایند؟(114)
شقیق بلخی می گوید: ابراهیم از من پرسید: زندگی خود را بر چه پایه ای بنا نهاده ای ؟ گقتم : اگر
روزی ام رسید می خورم ، اگر نرسید شکیبا
هستم . گفت : این کار مهمی نیست ، سگهای بلخ هم اینگونه اند. پرسیدم
: تو چه می کنی ؟ گفت : اگر روزی به من دادند دیگران را
بر خود مقدم می دارم و اگر ندادند شکر
می کنم
کلمات کلیدی :
ابراهیم ادهم از پادشاهان بلخ بود. حال اگر بگوییم او از
این قاعده مستثنی بوده ، لااقل از دور دستی بر آتش داشته است ،
زیرا تحمل سلطنت برای اهل دنیا آلوده به معاصی است .
درباره علت توبه ابراهیم حرفهای مختلفی گفته شده است .
بعضی می گویند: روزی از پنجره قصر خود تماشا می کرد، مرد فقیری را دید که در سایه قصر او
نشسته ، کهنه انبانی با خود دارد، یک نان از سفره خود
بیروی آورد و خورد و بر روی آن آبی نیز آشامید، پس از آن راحت
خوابید: ابراهیم با مشاهده این حال از خواب غفلت بیدار شد. با خود گفت : هرگاه نفس انسان به این مقدار غذا قناعت کند و با کمال راحتی آرامش پیدا نماید،
من این پیرایه های مادی را برای چه می خواهم که جز رنج و
اندوه هنگام مرگ نتیجه ای ندارد؟ با همین اندیشه دست از سلطنت
و مملکت شسته از بلخ خارج شد.(112)
بعضی دیگر می گویند: روزی او با لشکر خود برای شکار روانه صحرا شد. در محلی فرود آمده برای
غذا خوردن سفره چیدند. در میان سفره بزغاله بریان بود، ناگاه
مرغی بر روی سفره نشست ، مقداری از گوشت همان بزغاله را
برداشت و پرید. ابراهیم گفت : از پی این مرغ بروید و ببینید این مقدار گوشت را چه می کند. عده ای از لشکر او پی آن مرغ را گرفتند.
در آن نزدیکی کوهی بود، مرغ پشت کوه به زمین نشست ، سربازان به آنجا رفته ، دیدند مردی را محکم بسته
اند. همان مرغ گوشت بزغاله بریان را پیش او گذارده ، با
منقار خود کم کم می کند و در دهانش می گذارد. آن مرد را برداشته
، پیش ابراهیم آوردند و او حکایت خود را چنین شرح داد:
- از این محل عبور می کردم ، عده ای سر راه بر من گرفته
، این طور دست و پایم را
بستند و در آنجا افکندند، مدت یک هفته است که خداوند این مرغ را ماءموریت داده برایم غذا می آورد و به وسیله منقارش آب آماده کرده ، به من می دهد
تا اینکه افراد تو مرا بدینجا آوردند.ابراهیم از شنیدن این
وضع شروع به گریه کرده و گفت : در صورتی که خداوند ضامن روزی
بندگان است و برای آنها حتی در این طور مواقعی روزی می رساند،
پس چه حاجت به این زحمت و تکلف سلطنت و تحمل آن همه گناه در رابطه با حقوق مردم و حرص بیجا داشتن ؟! پس از آن ، از سلطنت دست کشید و از صاحبان حال
شد، به مرتبه ای بلند در صفا و ریاضت رسید، که شبها زنجیر
گران به گردن می کرد و با آن وضع ، عبادت می نمود و از این رو
او را ادهم گفته اند.(113)
نقل کرده اند روزی خواست داخل حمامی شود. صاحب حمام چون لباسهای کهنه و ژنده او را دید با خود گفت
: دستش از مال دنیا تهی است ، اجازه
ورود به حمام نداد. ابراهیم گفت : بسیار در شگفتم کسی را که بدون پول به حمام راه ندهند، چگونه بدون عمل و طاعت داخل بهشت نمایند؟(114)
شقیق بلخی می گوید: ابراهیم از من پرسید: زندگی خود را بر چه پایه ای بنا نهاده ای ؟ گقتم : اگر
روزی ام رسید می خورم ، اگر نرسید شکیبا
هستم . گفت : این کار مهمی نیست ، سگهای بلخ هم اینگونه اند. پرسیدم
: تو چه می کنی ؟ گفت : اگر روزی به من دادند دیگران را
بر خود مقدم می دارم و اگر ندادند شکر
می کنم
نوشته شده توسط :(زهرا .ز)::نظرات دیگران [ نظر]