«توبه نصوح چیست ؟»
89/9/9 5:42 ع
نصوح مردی بدون ریش ؛ همانند
زنان بود. دو پستان داشت و در یکی از حمامهای زنانه
زمان خود کارگری می کرد. او کیسه کشی و شستشوی این زن و آن زن را
بر عهده داشت . به اندازه ای چابک و تردست بود که همه زنها مایل بودند کار کیسه کشی
آنان را، او عهده دار شود.
کم کم آوازه نصوح به گوش دختر پادشاه وقت رسید و او میل کرد که وی
را از نزدیک ببیند. فرستاد
حاضرش کردند، همین که دختر پادشاه وضع او را دید پسندید و
شب او را نزد خود نگهداشت . روز بعد دستور داد حمام را خلوت کنند و
از ورود افراد متفرّقه جلوگیری نمایند،
آنگاه نصوح را به همراه خود به حمام برد و تنظیف خودش را
به او واگذار کرد. وقتی کار نظافت تمام شد، دست قضا در همان وقت ،
گوهر گرانبهایی از دختر پادشاه گم شد و او چون آن را خیلی دوست می داشت در غضب شد
و به دو تن از خدمتکاران مخصوصش فرمان
داد همه کارگران را بگردند، تا بلکه آن گوهر پیدا
شود.
طبق این دستور، ماءموران کارگران را یکی بعد از دیگری مورد بازدید
خود قرار دادند، همین که نوبت به
نصوح رسید، با این که آن بیچاره هیچگونه خبری از گوهر نداشت
ولی از این جهت که می دانست تفتیش آنان سرانجام کارش را به رسوایی
می کشاند، حاضر نمی شد او را بگردند. لذا به هر طرفی که ماءمورین می رفتند تا
دستگیرش کنند او به طرف دیگر فرار می کرد و این عمل او آن طور نشان می داد که گوهر را
او ربوده است . و از این نظر ماءمورین برای دستگیری او اهمیّت بیشتری قائل بودند.
نصوح هم چون تنها راه نجات را این دید که خود را میان خزانه حمام پنهان کند، ناچار
خودش را به داخل خزانه رسانید و همین که دید ماءموران برای گرفتنش به خزانه وارد
شدند، و فهمید که دیگر کارش از کار گذشته و الان است که رسوا شود، به خدای متعال
متوجّه شد و از روی اخلاص توبه کرد و دست حاجت به درگاه الهی دراز نمود، و از او خواست
که از این غم و رسوایی نجاتش دهد.
به مجرّد این که نصوح حال توبه پیدا کرد، ناگهان از بیرون حمّام آوازی بلند شد که دست از آن بیچاره
بردارید که دانه گوهر پیدا شد. پس ، از او
دست کشیدند و نصوح خسته و نالان شکر الهی را بجای آورده ، از خدمت
دختر پادشاه مرخّص شد و به خانه خود
رفت ، هر اندازه مالی را که از راه گناه کسب کرده بود، بین
فقرا تقسیم کرد. و چون اهالی شهر از او دست بردار نبودند (به اصرار
از او می خواستند که آنها را
بشوید)، دیگر نمی توانست در آن شهر بماند. از طرفی هم نمی
توانست راز خودش را برای کسی اظهار کند، ناچار از شهر خارج شد و در
کوهی که در چند فرسخی آن شهر بود سکونت نمود و به عبادت خدا مشغول گردید.
اتّفاقا شبی در خواب دید کسی به او می گوید: ای نصوح ! چگونه توبه کرده ای و حال آن که
گوشت و پوستت از مال حرام روییده است ، تو باید کاری کنی که گوشتهای بدنت بریزد.
نصوح وقتی از خواب بیدار شد با خود قرار گذاشت که سنگهای گران وزن را حمل کند و بدین
وسیله خودش را از گوشتهای حرام بکاهاند و خلاص نماید.
نصوح این برنامه را مرتّب عمل می کرد، تا در
یکی از روزها که مشغول کار بود چشمش به گوسفندی افتاد که در آن کوه
مشغول چرا بود، به فکر فرو رفت که این گوسفند از کجا آمده و مال کیست ؟ تا آن که
عاقبت با خود اندیشید که این گوسفند
قطعا از چوپانی فرار کرده است و به اینجا آمده است و آن
گوسفند را گرفت و در جایی پنهانش کرد، و از همان علوفه و گیاهان که
خود می خورد به آن نیز خورانید و از آن مواظبت می کرد تا آنکه گوسفند به فرمان
الهی به تکلم آمد و گفت : ای نصوح ! خدا را شکر کن که مرا برای تو آفریده است . از آن
وقت به بعد نصوح از شیر میش می خورد و عبادت می کرد.
تا این که روزی عبور کاروانی - که راه گم
کرده بود و کاروانیانش از تشنگی نزدیک به هلاکت بودند - به آنجا
افتاد. وقتی چشمشان به نصوح افتاد از او آب خواستند، نصوح گفت : ظرفهایتان را بیاورید
تا به جای آب شیرتان دهم . آنان
ظرفهای خود را می آوردند و نصوح از شیر پر می کرد و به قدرت الهی هیچ از شیر آن کم نمی شد، و بدین وسیله نصوح
کاروانیان را از تشنگی نجات داد، و راه شهر را به آنان نشان داد. آنان راهی شهر شدند و هر یک از مسافرین
در موقع حرکت ، در برابر خدمتی که به آنها شده بود، احسانی به نصوح نمودند. و چون
راهی که نصوح به آنها نشان داده بود نزدیکترین راه به شهر بود، آنان برای همیشه محل
رفت و آمد خود را آنجا قرار دادند.