«خوشم نمی آید...»
90/4/19 5:30 ع
من از کرامت دونان ،خوشم نمی آید من از محبت نادان،خوشم نمی آید
از این مجسمه،از این کوه یخ،از این مرداب من از طبیعت بی جان،خوشم نمی آید
به قول حافظ اگر دست اهرمن باشد من از نگین سلیمان خوشم نمی آید
مرا به باده در انظار خلق دعوت کن من از تخلف پنهان،خوشم نمی آید
به پیش آیینه ها پشت پات می بوسم من از روابط پنهان ،خوشم نمی آید
زیارت تو مرا آرزوی دیرین است ولی ز نخوت دربان،خوشم نمی آید
اگر بناست ببارد به روی اقیانوس من از لطافت باران،خوشم نمی آید
ز بس که خدعه و نیرنگ دیده ام،دیگر از این دو پای-از انسان- خوشم نمی آید
به حال خویش رهایم کنید !دیگر من چرا دروغ؟!از ایران خوشم نمی آید
من از نژاد اهوراییان آزادم من از بهشت چو زندان ،خوشم نمی آید
اگر خدای نفهمد زبان پارسی ام از آن خدای، به قرآن! خوشم نمی آید
اگر نه جای محبت بود،نه آزادی من از ستاره ی « کیوان » خوشم نمی آید