«اشعار فاطمیه»
89/11/15 12:21 ع
امشب به
نخل آرزویم برگ پیداست
در چهر?
زردم نشان مرگ پیداست
امشب مرا
در بستر خود واگذارید
بیمار بیت
و حی را تنها گذارید
دوران هجرم
رو به اتمام است امشب
خورشید
عمرم بر لب بام است امشب
بیرون برید
از خانه زینب را که حاشا
مادر دهد
جان و کند دختر تماشا
گوئید مولا
را که در مسجد نشیند
تا مرگ
یارش را به چشم خود نبیند
خجلت زده
از اشک فرزندان خویشم
اسما تو
تنها وقت مردن باش پیشم
پیش حسن از
اشک ماتم رخ نشوئی
جان حسینم
با علی حرفی نگوئی
چون روز
آخر بود، کار خانه کردم
گیسوی
فرزندان خود را شانه کردم
دیدی چه
حالی در نمازم بود اسماء؟
این آخرین
راز و نیازم بود اسماء
آخر نگاه
خویش را سویم بیفکن
می خوابم
اینک پرده بر رویم بیفکن
بنشین
کناری ناله از دل در خفا زن
بانوی خود
را لحظه ای دیگر صدا زن
دیدی اگر
خامش به بستر خفته ام من
راحت شدم ،
پیش پیمبر رفته ام من
آیند چون
اطفال معصومم به خانه
پرسند از
مادر خبر داری تو یا نه؟
دیدند اگر
خاموش و بی تاب است مادر
آهسته با
آن ها بگو خواب است مادر
چون سوی
حجره کودکانم رو نهادند
یکباره روی
جسم رنجورم فتادند
مگذار ساعت
ها تنم در بر بگیرند
مگذار آنان
هم کنار من بمیرند
بفرست مسجد
آن دو طفل نازنین را
کارند
بالینم امیرالمؤمین را
شب ها
برایم بزم اشک و غم بگیرند
در خان?
آتش زده ماتم بگیرند
از من بگو
با زینب آزاد? من
برچیده
مگذاری شود سجاد? من
من رفتم
اما یادگارم زینب اینجاست
تکرار آهنگ
دعایم هر شب اینجاست
نه تنها، روز کس
بر دیدن زهرا نمی آید
که بر دیدار
چشمم خواب هم شب ها نمی آید
به موج اشک من
الفت گرفته مردم چشمم
چنان ماهی که
بیرون از دل دریا نمی آید
مریز اینقدر پیش
چشم زهرا اشک مظلومی
ببین ای دست حق
، دستم دگر بالا نمی آید
نگوید کس چرا
بانو گرفته دست بر زانو
به روی پا ستادن
دیگر از زهرا نمی آید
چو می بینند حال
مادر خود کودکان گویند
که می سوزیم و
غیر از سوختن از ما نمی آید
شما ای اهل یثرب
می شوید آسوده از دستم
صدای نال? زهرا
دگر فردا نمی آید
اظهار درد دل به زبان آشنا نشد
دل شد ز خون لبالب و این غنچه وا نشد
آن جا از آن زمان که جدا از تنم شده
است
یکدم سر من از سر زانو جدا نشد
با آنکه دست دشمن دون بازویم شکست
دیدی که دامن تو ز دستم رها نشد
شرمنده ام ، حمایت من بی نتیجه ماند
دستم شکست و بند ز دست تو وا نشد
بسیار دیده اند که پیران خمیده اند
اما یکی چو من به جوانی دو تا نشد
از ما کسی سراغ ندارد غریب تر
در این میانه درد ز پهلو جدا نشد
جای برای
کوثر و زمزم درست کن
اسما برای
فاطمه مرهم درست کن
تابوت
کوچکی که بمیرم درون آن
با چند
تخته چوب برایم درست کن
تا داغ این
شقایق زخمی نهان شود
تابوتی از
لطافت شبنم درست کن
مثل شروع
زندگی مرتضی و من
بی زرق و
برق و ساده و محکم درست کن
از جنس
هیزمی که در خانه سوخت ، نه
از چند چوب
و تخت? محرم درست کن
طوری که
هیچ خون نچکد از کناره اش
مثل هلال
لاله کمی خم درست کن
با تشکر از دوست خوبم محسن کزازی