«توبه ابراهیم ادهم»
89/9/9 6:5 ع
ابراهیم ادهم از پادشاهان بلخ بود. حال اگر بگوییم او از
این قاعده مستثنی بوده ، لااقل از دور دستی بر آتش داشته است ،
زیرا تحمل سلطنت برای اهل دنیا آلوده به معاصی است .
درباره علت توبه ابراهیم حرفهای مختلفی گفته شده است .
بعضی می گویند: روزی از پنجره قصر خود تماشا می کرد، مرد فقیری را دید که در سایه قصر او
نشسته ، کهنه انبانی با خود دارد، یک نان از سفره خود
بیروی آورد و خورد و بر روی آن آبی نیز آشامید، پس از آن راحت
خوابید: ابراهیم با مشاهده این حال از خواب غفلت بیدار شد. با خود گفت : هرگاه نفس انسان به این مقدار غذا قناعت کند و با کمال راحتی آرامش پیدا نماید،
من این پیرایه های مادی را برای چه می خواهم که جز رنج و
اندوه هنگام مرگ نتیجه ای ندارد؟ با همین اندیشه دست از سلطنت
و مملکت شسته از بلخ خارج شد.(112)
بعضی دیگر می گویند: روزی او با لشکر خود برای شکار روانه صحرا شد. در محلی فرود آمده برای
غذا خوردن سفره چیدند. در میان سفره بزغاله بریان بود، ناگاه
مرغی بر روی سفره نشست ، مقداری از گوشت همان بزغاله را
برداشت و پرید. ابراهیم گفت : از پی این مرغ بروید و ببینید این مقدار گوشت را چه می کند. عده ای از لشکر او پی آن مرغ را گرفتند.
در آن نزدیکی کوهی بود، مرغ پشت کوه به زمین نشست ، سربازان به آنجا رفته ، دیدند مردی را محکم بسته
اند. همان مرغ گوشت بزغاله بریان را پیش او گذارده ، با
منقار خود کم کم می کند و در دهانش می گذارد. آن مرد را برداشته
، پیش ابراهیم آوردند و او حکایت خود را چنین شرح داد:
- از این محل عبور می کردم ، عده ای سر راه بر من گرفته
، این طور دست و پایم را
بستند و در آنجا افکندند، مدت یک هفته است که خداوند این مرغ را ماءموریت داده برایم غذا می آورد و به وسیله منقارش آب آماده کرده ، به من می دهد
تا اینکه افراد تو مرا بدینجا آوردند.ابراهیم از شنیدن این
وضع شروع به گریه کرده و گفت : در صورتی که خداوند ضامن روزی
بندگان است و برای آنها حتی در این طور مواقعی روزی می رساند،
پس چه حاجت به این زحمت و تکلف سلطنت و تحمل آن همه گناه در رابطه با حقوق مردم و حرص بیجا داشتن ؟! پس از آن ، از سلطنت دست کشید و از صاحبان حال
شد، به مرتبه ای بلند در صفا و ریاضت رسید، که شبها زنجیر
گران به گردن می کرد و با آن وضع ، عبادت می نمود و از این رو
او را ادهم گفته اند.(113)
نقل کرده اند روزی خواست داخل حمامی شود. صاحب حمام چون لباسهای کهنه و ژنده او را دید با خود گفت
: دستش از مال دنیا تهی است ، اجازه
ورود به حمام نداد. ابراهیم گفت : بسیار در شگفتم کسی را که بدون پول به حمام راه ندهند، چگونه بدون عمل و طاعت داخل بهشت نمایند؟(114)
شقیق بلخی می گوید: ابراهیم از من پرسید: زندگی خود را بر چه پایه ای بنا نهاده ای ؟ گقتم : اگر
روزی ام رسید می خورم ، اگر نرسید شکیبا
هستم . گفت : این کار مهمی نیست ، سگهای بلخ هم اینگونه اند. پرسیدم
: تو چه می کنی ؟ گفت : اگر روزی به من دادند دیگران را
بر خود مقدم می دارم و اگر ندادند شکر
می کنم
«اشعار محرم»
89/9/9 5:42 ع
آقا بیا که ما ز غمت گریه می کنیم
ماه عزاست بر حرمت گریه می کنیم
شکر خدا که دل به عزا خانه بار یافت
ماه بکاست ما به غمت گریه می کنیم
دل ها برای روزتو آماده می شوند
ما بهر دیدن علمت گریه می کنیم
ای خون ما حلال قدومت در این عزا
خون جای اشک بر قدمت گریه می کنیم
تا کی غلاف صبر، کند منع ذوالفقار
هر دم به حسرت دو دمت گریه می کنیم
می آیی وبدون ملاقات می روی
آقا به این عبور کمت گریه می کنیم
خوردی قسم به مادر پهلو شکسته ات
تا حشر هم به این قسمت گریه می کنیم
ای راز دار فاطمه برگرد چاره کن
ما از غم غدیر خمت گریه می کنیم
دشمن به آل تو چه ستمها روا نمود
با تو به آل محترمت گریه می کنیم
از ما حضور عمه ی مظلومه ات بگو
عمری برای قد خمت گریه می کنیم
سروده ی محمود ژولیده
***
یا ابا عبداله الحسین
ما مصیبت زده ی کرب وبلاییم حسین
بال وپر سوخته ی آل عباییم حسین
بسکه خون دل از این دیده ز غمهای تو رفت
همنشین لب دریای بکاییم حسین
عمر دنیا نرسد چون به عزاداری تو
تا قیامت ز غمت عقده گشاییم حسین
روز محشر که همان یوم یفر المرءست
ما سراسیمه به سوی تو بیاییم حسین
چون که احداث شود منبر منصور ملک
باز پا منبری یار تو ماییم حسین
هر که در حشر تو محشور شود با اهلش
ما به اذن تو ز طیف شهداییم حسین
همه آبادی دل از کرم مادر توست
ورنه ویرانه دل از شام بلاییم حسین
ما خجالت زده ی غافله سالار غمیم
که سر افکنده ی (نحن اسراءیم )حسین
چادر و معجر و عمامه اگر سوخته شد
ما به جای مانده از آن سوخته هاییم حسین
در دل خاک هم از منتقمان می مانیم
ما کمر بسته بفرمان ولاییم حسین
چون برآریم به عشق تو سر از خاک مزار
گرد راه پسر خیر نسائیم حسین
تا شویم عارف وآماده ی ایام ظهور
برسر وسینه زنان غرق دعاییم حسین
سروده ی محمود ژولیده
***
یا ابا عبداله الحسین
ما اشک را ز پاکی مادر گرفته ایم
این زندگی ز چشمه ی کوثر گرفته ایم
اذن ورود ما به بهشت خداست اشک
ما از بهشت هدیه فراتر گرفته ایم
اشک غم حسین بود خود بهشت ساز
ما بعد روضه زندگی از سر گرفته ایم
آنکه شنید نام حسین و نریخت اشک
دوری از او به امر پیمبر گرفته ایم
ما در کفن ز تربت او نور می بریم
رزق سفر ز خاک همین در گرفته ایم
ما بی حسین پست ترین خلایقیم
با نام اوست رتبه ی بر تر گرفته ایم
ما در میان روضه ی او تحت قبه ایم
حاجات خود به روضه مکرر گرفته ایم
تا آب می خوریم صدا می زنیم حسین
این امر از سکینه ی اطهر گرفته ایم
سروده جواد حیدری
***
یا ابا عبداله الحسین
من روز ازل دل به تو دلبر دادم
حق خواست که در دام غمت افتادم
شادی من از فرط غم توست حسین
چون سوخته ی غم تو هستم شادم
از کودکی ام میان هیئت هایت
من آب به دست عاشقانت دادم
بهتر زبهشت، روضه های تو بود
آموخته این راز به من استادم
یک بار که از هیئت تو جا ماندم
دیدم که هزار سال عقب افتادم
نام همه گر شود فراموش قسم
هرگز نرود نام حسین از یادم
آنقدر حسین حسین بگویم محشر
تا روضه بپا شود از این فریادم
قبل از همه جا به کربلایت رفتم
زآن روست که تا روز ابد آبادم
سروده ی جواد حیدری
***
یا ابا عبداله الحسین
غفلت اگر که دامن ما را رها کند
دل دائما هوای حریم شما کند
بودن میان روضه ی تو اعتبار ماست
ما را خدا زروضه مبادا جدا کند
مالم اگر حلال بود خرج روضه است
تا مادرت به روزی ما اعتنا کند
باشد صله به مادر تو گریه بر غمت
در بین گریه فاطمه ما را دعا کند
قیمت بده به ما که نداریم ارزشی
شاید خدا که هستی ما را فدا کند
ما خلق گشته ایم شبیه شما شویم
چشمان ما به چشم شما اقتدا کند
بی غسل و بی کفن شدنم آرزو بود
ارباب ما بگو زعنایت خدا کند
باید زچشم حضرت عباس روضه خواند
شاید خدای قسمت ما کربلا کند
با دیده ای که تیر میانش نشسته است
آیا شود که گوشه ی چشمی به ما کند
سروده ی جواد حیدری
***
یا ابالفضل العباس
یا ابالفضل تویی تاج سر ام بنین
پسر فاطمه هستی پسر ام بنین
تو علمدارترین صاحب پرچم هستی
تو به اسرار دل فاطمه محرم هستی
تا تو بودی نگرانی به دل خیمه نبود
تا تو رفتی همه ی خیمه شده رنگ کبود
گر چه گفتی تو غلامی به من اما عباس
تو شدی آبروی حضرت زهرا عباس
من زینب چه کنم بی تو در این دشت بلا
من و یک خیمه ی پر کودک و زن در صحرا
دست تو قطع شد و دست مرا می بندند
چشم تو پاره و بر گریه ی من می خندند
جگر من شده چون چشم تو پاره پاره
دختر شیر خدا بعد تو شد آواره
از شکافی که به فرق سر تو افتاده
معجر از روی سر خواهر تو افتاده
به همان محکمی ضربت نامرد عمود
خورده ام سیلی و رخساره ی من گشته کبود
تو سر نیزه و من محمل بی پرده اخا
سهم تو علقمه و قسمت من شام بلا
سروده ی جواد حیدری
***
یا زینب کبری
باورت می شد ببینی خواهرت را یک زمان
دست بسته، مو پریشان، مو کنان، مویه کنان
باورت می شد ببینی دختر خورشید را
کوچه کوچه در کنار سایهی نامحرمان
نه لبی مانده برای تو نه جای سالمی
من که گفتم این همه بالای نی قرآن نخوان
چه عجب!طشتی برای این سرت آورده اند
ای سر منزل به منزل ای سر یحیی نشان
تا همین که چشم تو افتاده بر چشمان ما
چشم ما افتاده بر لبهای زیر خیزران
ای تمامی غرور من فدای غیرتت
لطف کن این مرد شامی را از این مجلس بران
این قدر قرآن مخوان این چوب ها نامحرمند
شب بیا ویرانه هرچه خواستی قرآن بخوان
سروده علی اکبر لطیفیان
***
یا رقیه مددی
تمام درد دلت را که از سفر گفتی
گمان کنم که دلت سوخت مختصر گفتی
من از جسارت آن دست بی حیا گفتم
تو از مشقت گودال و قطع سر گفتی
همان که آتشمان زد و خیمه را سوزاند
صدا زدم که الهی به پای مرگ افتی
چنان به روی سرم داد زد پس از سیلی
نگفته ام که نگو باز هم پدر گفتی
به روی نیلی و موی سفید دقت کن
بگو شبیه که هستم پدر، اگر گفتی؟
فقط بگو که چه شد ظالمانه چوبت زد
شما به غیر کلام خدا مگر گفتی
دلم برای غریبی عمه می سوزد
مگو زدرد سفر از چه مختصر گفتی
سروده حامد خاکی
***
یا اباعبداله
به روی نیزه مثل آفتابی
نمی شد باورم دیگر نتابی
نمی دانم چرا از روز اول
به روی نیزه ها در اضطرابی
اگرچه مصحف بی رنگ و رویی
بخوان از نی، که خود قرآن نابی
میان مجلس قوم ستمگر
سرت را دیدم و ظرف شرابی
برای خلوت طفل یتیمت
تو تفسیر دعای مستجابی
خجالت می کشد وقتی رقیه
تو را خواند ولی ناید جوابی
الهی کاش در کنج خرابه
سرت پوشیده آید با نقابی
سروده کمال مومنی
***
شهادت عبداله ابن الحسن
یک نفس آمده ام تا که عمو را نزنی
که به این سینهی مجروح تو با پا نزنی
ذکر لا حول ولا از دو لبش می بارد
با چنین نیزه ی سر سخت به لبها نزنی
عمه نزدیک شده بر سر گودال ای تیغ
می شود پر به سوی حنجره حالا نزنی؟
نیزه ات را که زدی باز کشیدی بیرون
می زنی باز دوباره نشد آیا نزنی؟
نیزه ات را که زدی باز!!نمی شد حالا
ساقه ی نیزه خونین شده را تا نزنی؟
من از این وادی خون زنده نباید بروم
شک نکن اینکه پرم را بزنی یا نزنی
دست و دل باز شو ای دست بیا کاری کن
فرصت خوب پریدن شده! در جا نزنی
سروده علیرضا لک
***
یا ایا عبداله الحسین
افتاده ای روی زمین و سر نداری
در این بیابان یک نفر یاور نداری
از بس جراحت بر تنت جا خوش نموده
یک جای سالم در همه پیکر نداری
بگذار تا که جان دهم پیش تن تو
اصلا تصور کن دگر خواهر نداری
در خیمه ها هر کودکی چشم انتظار است
خیزو بگو عباس آب آور نداری
در خیمه ها هر کودکی چشم انتظار است
خیز و بگو عباس آب آور نداری
با من بگو پیراهن و عمامه ات کو؟
بگذر از این انگشت و انگشتر نداری
سروده حسن بیاتی
***
یا باعبداله الحسین
نفس بده که نفس پای این علم بزنم
نفس بده که فقط از حسین دم بزنم
سرم فدای قدمهات آرزو دارم
که سرنوشت خودم را بخون رقم بزنم
سرم هوای تو دارد دلم هوای ضریح
چه می شود که سری گوشه ی حرم بزنم
کنار سینه زنان چه می شود ارباب
میان صحن و سرایت شبی قدم بزنم
هزار حاجتم اما رسیده ام امشب
که چشم بر قدم صاحب علم بزنم
نفس بده که زشب تا غروب تاسوعا
میان نوحه کنانت دوباره دم بزنم
سروده حسن لطفی
----------------
رف سفر
در دلش قاصدکی بود خبر می آورد
دخترت داشت سر از کار تو در می آورد
همه عمرش به خزان بود ولی با این حال
اسمش این بود : نهالی که ثمر می آورد
غصه می خورد ولی یاد تو تسکینش بود
هر غمی داشت فقط نام پدر می آورد
او که می خواند تو را قافله ساکت می شد
عمه ناگه به میان حرف سفر می آورد
دختر و این همه غم آه سرم درد گرفت
آن طرف یک نفر انگار که سر می آورد
زن غساله چه ها دید که با خود می گفت
مادرت کاش به جای تو پسر می آورد
قسمت این بود که او یک دفعه خاموش شود
آخر او داشت سر از کار تو در می آورد
سروده کاظم بهمنی
----------------
همسایه
در دایره ی عشق گرفتار حسینم
عاشق شده ی چرخش پرگار حسینم
فریاد زند چاک گریبان جنونم
عمریست که منصورم و بردار حسینم
انگشت نمای همه ی رهگذرانم
دیوانه ی زنجیری بازار حسینم
این زاغ بدآواز سزاور غضب نیست
من مرغ ستایشگر گلزار حسینم
خوشبخت ترینم که نیازم به کسی نیست
من ریزه خور سفره ی دربار حسینم
در زندگیم واسطه ی فیض الهی است
من تا ابدالدهر بدهکار حسینم
فردای قیامت همه سرگشته ولی من
آسوده میان صف زوار حسینم
در خلد برین از کرم حضرت دادار
همسایه ی دیوار بدیوار حسینم
سروده وحید قاسمی
***
عرش خدا
عرش خدا، صحن و سرای ارباب
کعبه ی ما، پایین پای ارباب
تو خودت خوب می دونی اسیرِ تو دل منه
عشق ناب تو آقا، تموم حاصل منه
می دونی بدون تو، من آبرویی ندارم
جز بیام به کربلا ،من آرزویی ندارم
عرش خدا، صحن و سرای ارباب
کعبه ی ما، پایین پای ارباب
چی می شه، عوض بشم تا افتخار تو بشم
حُر باشم توبه کنم، همیشه یار تو بشم
اگه یک نگاه کنی گره زکارم وا می شه
کربلا روزیم می شه درد منه منم دوا می شه
عرش خدا، صحن و سرای ارباب
کعبه ی ما، پایین پای ارباب
چی می شه آقا بیاد با هم یه کربلا بریم
تا ابالفضل بگیم و تو حرم سقا بریم
تو حریم پسر ام بنین نوا کنیم
یاد دستای اقا قیامتی به پا کنیم
عرش خدا، صحن و سرای ارباب
کعبه ی ما، پایین پای ارباب
دستای رشیدی که بوسه گه آل عباست
دستای رشیدی که پناه ناموس خداست
دستای رشیدی که باعث فخر علقمه است
برا اسباب شفاعت روی دست فاطمه است
سروده جواد حیدری
***
زائر عرش نشین
زیر قبه ی حسینی اجابت می شه دعاها
رکعتی نماز رو خاکش آدم می بره بالا
حجابای نورانی رو می دره سجده رو تربت
آخه صاحب شهیدش جون داده تو غم و غربت
شفای تموم دردا تو خاک کرببلاشه
ضریح شش گوشه ی اون تو دل سینه زناشه
مولا فرموده که مَردم اگه از فرات می خوردن
از محبت ما سهمی توی دلهاشون می بردن
آدما اگه بدونن وقتی زاِئر تو هستن
بنابر گفته ی معصوم توی عرش حق نشستن
آدما اگه بدونن چی می دن به زائر تو
میان و دورت می گردن جون می دن به خاطر تو
آدما اگه بدونن شبای جمعه چی می شه
مثل بعضی از ملائک مقیمت می شن همیشه
آدما اگه بدونن فضیلت های شمارو
روایت داره نمی رن حج خونهی خدا رو
آدما اگه بدونن شبای جمعه تو اونجا
جمع میشن برا زیارت انبیاء حتی اماما
موقع سحر که میشه بوی سیب می وزه اونجا
وقتیهِ که پا می زاره توحرم حضرت زهرا
یکی از درای جنت وسیعه صفش درازه
حک شده باب حسینه رو به کل دنیا بازه
قیامت وقتی که مردم دنبال پناهی هستن
می بینن تو سایه ی عرش عده ای دورت نشستن
شیعه توی خونه هر روز بنابر عین روایت
با زیارتِ عاشورا می ره کربلا زیارت
موقع سلام به ارباب ملائک همه سفیرن
برای بردن فیض روضه اینجا صف می گیرن
به ابی انت و امی بگو وقتی آب می خوردی
با وضو باش هر جایی که اسم اربابتو بردی
تو شب اول قبرم میگن ای محب بی تاب
حساب و کتاب نداری می رسه بدادت ارباب
سئوال اونا همینه که چرا سینه کبودی
سال شصت و یک چی می شد که تو هم کربلا بودی
شنیدم روز قیامت بنا بر خواسته ی مادر
کربلایی می شی محشور میآیی با تن بی سر
چرا مادرت نمی خواست ببینه داغ و عزاتو
چی شنید با گریه میدوخت لباس کرببلاتو
توی مسجد یا تو کوچه چرا پیغمبر خاتم
می بوسید و گریه می کرد لب و پیشونی تو با هم
گاهی سینه و گلوتو می بوسید وگریه می کرد
ثواب این اشکارو هم به محبات هدیه می کرد
به ما گفتن ازقدیما زمان ظهورش آقا
همه ی آدما می شن عاشق حسین زهرا
سروده روح اله عیوضی
***
اگه کربلا نباشه
زیر آسمون کسی نیست تو هوای تونباشه
این دلم یه تیکه سنگه اگه جای تو نباشه
بیا این سینه رو بشکاف من تو دست تو اسیرم
غیر ممکن ِ تو قلبم رد پای تو نباشه
اسم تو ترانهِ ما زیر گنبد کبوده
گم می شیم اگه یه روزی کربلای تو نباشه
چی می گم مگر که می شه زمین ِ بی حرم تو
می شه آره با یه شرطی که خدای تو نباشه
گناها امون نمی دن آسمون رامون نمی دن
اگه توی جا نمازم خاک پای تو نباشه
***
با تو ما هزارتا الماس توی دنیا آفریدیم
چشامون شدش یه دریا تا بدام تو رسیدیم
اسم تو شفای بالِ بی مثاله بی مثاله
هردفعه اومد رولبها تا به آسمون پریدیم
با تو عمریه می خونیم، همیشه پیشت می مونیم
توی دوزخم بریم ما کی می گه که نا امیدیم
می مونیم تو اظطرابت تا به آخرش خرابت
کربلا تو قلب ماهاس گرچه کربلا ندیدیم
گره ها باز می شه با تو میون مجلس نحه
حاجت ماها رو دادن تا که یا حسین کشیدیم
***
همه ی دارو ندارم توی این دو روز دنیا
شیرینی گریه هستی ای قتیل گریه آقا
وقتی که لبا می خشکه می مونیم به زیر آفتاب
می فرستیم یه سلامی به تو ای عزیز زهرا
تویی که از نفس تو نفس ما جون می گیره
زنده می شه با دم تو به خدا حضرت عیسی
تو فراتِ ماتم تو همه غرقه، غرقه، غرقند
ناجی کشتی نوحی دم تو عصای موسی
بالابالاها رسیدی رفتی از تنت بریدی
خون تو زمین رسیده کی می گه تویی تو یحیی
***
می فرستیم یه سلامی به تو که منو می خونی
عمریه گشتم و گشتم اما تو برام می مونی
تو همون مرد غریبی همیشه برام طبیبی
چی بگم تو که نگفته همه دردامو می دونی
آرزوهامون درازه واسهی گفتن با تو
حرفای زیادی داریم توی این بی همزبونی
ما داریم کم کم و کم کم بار دنیامو می بندیم
یه دونه آرزو دارم،آرزومو می رسونی؟!
واسه اون شش گوشهی تو واسه اون گنبد زرین
دل من تنگه می دونی تو که ماه آسمونی
سروده روح اله عیوضی
***
یاد محرم
چه شبا که کربلاتُ به لب و زبون آوردم
تو مُحرمِت آقا جون، دل و به خدا سپردم
چه روزا که توی هیئت ،می گرفت دلم بهونه
اینقده حسین میگفتم، دل می شد برات دیوونه
کوچیکیم یادم می یادش، یه پیرن سیاهی داشتم
توی پیرهنام همیشه، اونو خیلی دوست می داشتم
با چادر سیاه مادر، خیمه ای به پا می کردم
زیر خیمهی عزاهات ، اسمت و صدا می کردم
با تموم رو سیاهی ، عزات و بپا می کردم
هرچی رو به غیر عشقِت، از خودم جدا می کردم
با خودم همش می گفتم، تو که آبرو نداری
چرا دائما تو اسمِ، آقات و به لب می آری
کاش یه بار دیگه بیادش، اون روزای آسمونی
منو مثل بچگیهام، دوباره پیشِت بِخُونی
عشق ناب تو همیشه، جذبهی عجیبی داره
که بدا رو مثل من هم، توی مجلست مییاره
سروده کمال مومنی
***
پدر دارم
عمه جان این سر منور را، کمکم می کنی که بردارم
شامیان حرامیان دیدید، راست گفتم که من پدر دارم
ای پدر جان عجب دلی دارم،ای پدر جان عجب سری داری
گیسویم را به پات می ریزم،تا ببینی چه دختری داری
ای که جان سه ساله ات بابا،به نگاه تو بستگی دارد
گر به پای تو بر نمی خیزم، چند جایم شکستگی دارد
آیه های نجیب و کوتاهم، شبی از ناقله تنزل کرد
غنچه های شیه آلاله، روی چین های دامنم گل شد
دستی از پشت خیمه ها آمد،لاجرم راه چارهام گم شد
هربلایی که بود یا می شد،به سر زینب تو آوردند
قاری من چرا نمی خوانی؟!،چه به روز لب تو آوردند
چشمهای ستاره بارانم، مثل ابر بهار می بارد
من مهیای رفتنم اما، خواهرت را خدا نگه دارد
سروده علی اکبر لطیفیان
***
لب سرخ
زساغر لب سرخت شراب می ریزد
و یا فرشته به حلق تو آب می ریزد؟
نه آب می چکد و نه شراب از حلقت
که پاره پاره ی قلب رباب می ریزد
فرشته آمده از راه و خون پاکش را
به پای حنجر تو با شتاب می ریزد
خزان ترینی و اما بهار می آید
چه غنچه ها که به رویت به خواب می ریزد
اگر که داغ بزرگت به قاب جا گیرد
زغصه می شکند پشت قاب می ریزدسروده
سید محمد جوادی
***
شبه پیمبر
همگی بیاین داره علیِ اکبرم می ره
کمکم کن ای خدا شبه پیمبرم می ره
مادرش تو کربلا نیست که براش گریه کنه
اون کسی که راه میرفت شبه مادرم می ره
بدتره از یهودیا کوفیای ِکینه ایاند
زینبم بیا ببین که داره حیدرم می ره
گیسوی خوهرای علی دیگه پریشونه
اونکه مثل عباسِ پناه دخترم میره
می دونم می ره و داغش می مونه رو جگرم
اونکه پهلوش میشکنه شبیه مادرم می ره
قوت زانو و نور چشم و میوهی دلم
بخدا دارو ندارم داره از برم می ره
همه انبیا برای اکبرم هراسونند
ستون خیمه های خواهر مضطرم می ره
سروده جواد حیدری
***
اشک سکینه
بابا جون چرا نمی گی سخنی
باسکوتت دلمو می شکنی
بابا جون چرا قد تو خمیده است
چرا بر کمر گرفتهای تو دست
بابا جون بگو عموی ما کجاست
بابا جون عموی با وفاکجاست
بابا جون ما همگی عمو می خوایم
عمو بین این همه عدو می خوایم
بابا جون بگو به ماه مدینه
دیگه آب از تو نمی خواد سکینه
آیا می شه من عمو رو ببینم
یه بار دیگه رو زانوش بشینم
نکنه عمو ی ما کشته شده
پیکر او به خون آغشته شده
نکنه عمو شبیه اکبرت
پر کشیده سوی زهرا مادرت
بابا جون بگو تو از عمو سخن
درد دلهاشو بگو بابا به من
دخترم طاقت داری برات بگم
عمو ی خوب تو داشت فقط یه غم
غمش این بود که ز جور اشقیاء
نتونست آب بیاره بهر شما
دخترم دیگه عمویی ندارید
که برید سر روی زانوش بذارید
سروده ی جواد حیدری
***
ساعت آخر
همگی بیان داره، عزیز برادرم می ره
عباسم کجاست داره، امام و رهبرم می ره
می دونم که ساعت، آخرِ که می بینمش
خدایا چکار کنم، که روح پیکرم می ره
بچه ها بیاین بیرون، کسی تو خیمه نمونه
ستون خیمه ها و امیر لشکرم می ره
اشک چشم بچه ها، برای اکبرش کمه
حالا دارن می بینن، بابای اکبرم می ره
دیگه از غریبی و بی کسی فریاد نزنین
که داره به قتلگاه، غریبِ مادرم می ره
نمی دونم چی بگم ،سکینه آوا نکنه
میگه ای خدا داره، بابای مضطرم می ره
یکی میگه ای خدا، تو شاهدی و ناظری
که داره از پیشمون، بابای اصغرم می ره
دشمنا صف کشیدن، خیمه رو غارت ببرن
چون می بینن که داره، زاده ی حیدرم می ره
سروده کمال مومنی
***
سر به روی نیزه
این سرِ بریدهی کیست، که دارهْ قرآن می خونه
گمونم صدای زهراست، شبیه صداش می مونه
عمه چشماشو نگا کن، داره از من می پوشونه
توصداش نوایی داره، که دلم رو می سوزونه
این سرِبریده ی کیست، که تو رو بیچاره کرده
زن و بَچَهشو خدایا، دنبالش آواره کرده
باورم نمی شه عمه، که بابام حسینُ کُشتن
سرش و به روی نیزه، جلو چشم تو گذاشتن
خدایا یه کاری کن که، بابامو بغل بگیرم
رو تنش سری نمونده، الهی براش بمیرم
یه صدا همش به گوشه، نوای عجیبی داره
نالهی غریبِ مادر، دائم از صداش می باره
سنگ یه نامرد بی دین، رو لب بابا نشسته
داره خون زمین می ریزه، دندون بابام شکسته
سروده کمال مومنی
---------------------
«توبه نصوح چیست ؟»
89/9/9 5:42 ع
نصوح مردی بدون ریش ؛ همانند
زنان بود. دو پستان داشت و در یکی از حمامهای زنانه
زمان خود کارگری می کرد. او کیسه کشی و شستشوی این زن و آن زن را
بر عهده داشت . به اندازه ای چابک و تردست بود که همه زنها مایل بودند کار کیسه کشی
آنان را، او عهده دار شود.
کم کم آوازه نصوح به گوش دختر پادشاه وقت رسید و او میل کرد که وی
را از نزدیک ببیند. فرستاد
حاضرش کردند، همین که دختر پادشاه وضع او را دید پسندید و
شب او را نزد خود نگهداشت . روز بعد دستور داد حمام را خلوت کنند و
از ورود افراد متفرّقه جلوگیری نمایند،
آنگاه نصوح را به همراه خود به حمام برد و تنظیف خودش را
به او واگذار کرد. وقتی کار نظافت تمام شد، دست قضا در همان وقت ،
گوهر گرانبهایی از دختر پادشاه گم شد و او چون آن را خیلی دوست می داشت در غضب شد
و به دو تن از خدمتکاران مخصوصش فرمان
داد همه کارگران را بگردند، تا بلکه آن گوهر پیدا
شود.
طبق این دستور، ماءموران کارگران را یکی بعد از دیگری مورد بازدید
خود قرار دادند، همین که نوبت به
نصوح رسید، با این که آن بیچاره هیچگونه خبری از گوهر نداشت
ولی از این جهت که می دانست تفتیش آنان سرانجام کارش را به رسوایی
می کشاند، حاضر نمی شد او را بگردند. لذا به هر طرفی که ماءمورین می رفتند تا
دستگیرش کنند او به طرف دیگر فرار می کرد و این عمل او آن طور نشان می داد که گوهر را
او ربوده است . و از این نظر ماءمورین برای دستگیری او اهمیّت بیشتری قائل بودند.
نصوح هم چون تنها راه نجات را این دید که خود را میان خزانه حمام پنهان کند، ناچار
خودش را به داخل خزانه رسانید و همین که دید ماءموران برای گرفتنش به خزانه وارد
شدند، و فهمید که دیگر کارش از کار گذشته و الان است که رسوا شود، به خدای متعال
متوجّه شد و از روی اخلاص توبه کرد و دست حاجت به درگاه الهی دراز نمود، و از او خواست
که از این غم و رسوایی نجاتش دهد.
به مجرّد این که نصوح حال توبه پیدا کرد، ناگهان از بیرون حمّام آوازی بلند شد که دست از آن بیچاره
بردارید که دانه گوهر پیدا شد. پس ، از او
دست کشیدند و نصوح خسته و نالان شکر الهی را بجای آورده ، از خدمت
دختر پادشاه مرخّص شد و به خانه خود
رفت ، هر اندازه مالی را که از راه گناه کسب کرده بود، بین
فقرا تقسیم کرد. و چون اهالی شهر از او دست بردار نبودند (به اصرار
از او می خواستند که آنها را
بشوید)، دیگر نمی توانست در آن شهر بماند. از طرفی هم نمی
توانست راز خودش را برای کسی اظهار کند، ناچار از شهر خارج شد و در
کوهی که در چند فرسخی آن شهر بود سکونت نمود و به عبادت خدا مشغول گردید.
اتّفاقا شبی در خواب دید کسی به او می گوید: ای نصوح ! چگونه توبه کرده ای و حال آن که
گوشت و پوستت از مال حرام روییده است ، تو باید کاری کنی که گوشتهای بدنت بریزد.
نصوح وقتی از خواب بیدار شد با خود قرار گذاشت که سنگهای گران وزن را حمل کند و بدین
وسیله خودش را از گوشتهای حرام بکاهاند و خلاص نماید.
نصوح این برنامه را مرتّب عمل می کرد، تا در
یکی از روزها که مشغول کار بود چشمش به گوسفندی افتاد که در آن کوه
مشغول چرا بود، به فکر فرو رفت که این گوسفند از کجا آمده و مال کیست ؟ تا آن که
عاقبت با خود اندیشید که این گوسفند
قطعا از چوپانی فرار کرده است و به اینجا آمده است و آن
گوسفند را گرفت و در جایی پنهانش کرد، و از همان علوفه و گیاهان که
خود می خورد به آن نیز خورانید و از آن مواظبت می کرد تا آنکه گوسفند به فرمان
الهی به تکلم آمد و گفت : ای نصوح ! خدا را شکر کن که مرا برای تو آفریده است . از آن
وقت به بعد نصوح از شیر میش می خورد و عبادت می کرد.
تا این که روزی عبور کاروانی - که راه گم
کرده بود و کاروانیانش از تشنگی نزدیک به هلاکت بودند - به آنجا
افتاد. وقتی چشمشان به نصوح افتاد از او آب خواستند، نصوح گفت : ظرفهایتان را بیاورید
تا به جای آب شیرتان دهم . آنان
ظرفهای خود را می آوردند و نصوح از شیر پر می کرد و به قدرت الهی هیچ از شیر آن کم نمی شد، و بدین وسیله نصوح
کاروانیان را از تشنگی نجات داد، و راه شهر را به آنان نشان داد. آنان راهی شهر شدند و هر یک از مسافرین
در موقع حرکت ، در برابر خدمتی که به آنها شده بود، احسانی به نصوح نمودند. و چون
راهی که نصوح به آنها نشان داده بود نزدیکترین راه به شهر بود، آنان برای همیشه محل
رفت و آمد خود را آنجا قرار دادند.