سفارش تبلیغ
صبا ویژن


همسرم راز نهان خویش با حیدر بگو

جال من از آنچه آمد بر سرت دیگر بگو

رازهای خویش را دیگر مبر در خاک گور

یا ز سر سینه یا از رمز میخ در بگو

از چه دائم میروی از هوش و بازآیی به هوش

از چه می پیچی به خود پیوسته در بستر بگو

رخ اگر می پوشی از من دیگر از زینب بپوش

ماجرای کوچه با آن نازنین دختر بگو

محسنت بین درو دیوار با قاتل چه گفت

لاله پژمرده ام از غنچه پرپر بگو

ماجرای گوشواره بر کف دستت چه بود

رازی از این غصه سربسته با حیدر بگو

ای بهشت من که گکشتی عازم باغ بهشت

آنچه را با من نمی گوئی به پیغمبر بگو

-------------------

یاد آن روزى که ما هم سایه بر سر داشتیم

 همچو طفلان دگر، در خانه مادر داشتیم

جدّ ما ـ پیغمبر ـ از ما چهره پنهان کرد و باز

 یادگارى همچو زهرا از پیمبر داشتیم

مادر مظلومه ما نیز رفت از دست ما

 مرگ او را کى به این تعجیل باور داشتیم؟!

اندر آن روزى که آتش بر سراى ما زدند

 ما در آن جا، حال مرغ سوخته پر داشتیم!

آمد و، رفت از جهان محسن در آن غوغا، دریغ!

 آرزوى دیدن روى برادر داشتیم

مادر ما، خود ز حق مى خواست مرگ خویش را

 ورنه ما بهرش دعا با دیده تر داشتیم

روزهاى آخر عمرش ز ما رومى گرفت!

 چون على، ما هم ازین غم دلْ پراخگر داشتیم!

در شب دفنش به ما معلوم شد این طُرفه راز

تا ز روى نیلگونش بوسه اى برداشتیم!

از کفن دستش برآمد، جسم ما دربرگرفت

 جسم او را همچو جان ما نیز دربرداشتیم

از فراق روى مادر، با پدر هر روز و شب

 دو برادر بزم ماتم با دو خواهر، داشتیم!

با فغان گوید «مؤید» آنچه را «میثم» بگفت:

(اى خوش آن روزى که ما در خانه، مادر داشتیم!)

-----------------------------

یارب این سیلی پر از سوز و درد

با رخ همچون گل زهرا چه کرد

چون غبار کوچه بنشست بر زمین

حق تعالی دید و جبریل امین

بر رخ زهرا نشان پنجه بود

از دل مولا اثر باقی نبود

آمد از کوچه برون زهرا ولی

زیر لب با هر قدم می گفت علی

با سر چادر به چشمش می کشید

از کنار دیده اش خون می چکید

تا قدم در خانه حیدر نهاد

زینب او را دید و زد از غصه داد

چادرت مادر چرا خاکی شده

پنجه روی تو حکاکی شده

پیش من چادر به سر افکنده ای

گو مگر از زینبت رنجیده ای

رفتی از خانه برون چون آمدی

از چه با دست پر از خون آمدی

گر ببیند باب من این روی تو

می چکد خون از سر و از روی تو

در همین جا جان دهد بر پای تو

جان فشاند بر سر غمهای تو

از کفت مادر چرا چاره شده

گو به من گوشت چرا پاره شده

-----------------------------

اظهار درد دل به زبان آشنا نشد

دل شد ز خون لبالب و این غنچه وانشد

آن جان از آن زمان که جدا از تنم شده است

یکدم سر من از سر زانو جدا نشد

با آنکه دست دشمن دون بازویم شکست

دیدی که دامن تو ز دستم جدا نشد

شرمنده ام حمایت من بی نتیجه ماند

دستم شکست و بند ز دست تو وانشد

بسیار دیده اند که پیران خمیده اند

اما یکی چو من به جوانی دو تا نشد

از ما کسی سراغ ندارد غریب تر

در این میانه درد زپهلو جدا نشد




  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط :(زهرا .ز)::نظرات دیگران [ نظر]


    ...آمار وبلاگ...

    ...آرشیو...

    ...اشتراک در خبرنامه...