سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زندگی حکایت مرد یخ فروشی است . . .


 که وقتی از او پرسیدند همه را فروختی؟
گفت : نفروختم،
تمام شد.



و یک قطعه شعر زیبا


خسته ام از آرزوها،آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی بالهای استعاری


لحظه های کاغذی را،روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی،زندگی های اداری

آفتاب زرد و غمگین،پله های رو به پایین
سقفهای سرد و سنگین،آسمانهای اجاری

رونوشت روزها را، روی هم سنجاق کردم:
شنبه های بی پناهی،جمعه های بی قراری



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط :(زهرا .ز)::نظرات دیگران [ نظر]





    خدا قول نداده آسمون همیشه آبی باشه و باغ ها پوشیده از گل

    قول نداده زندگی همیشه به کامت باشه

    خدا روزهای بی غصه و شادی های بدون غم و سلامت بدون درد رو هم قول نداده

    خدا ساحل بی طوفان، آفتاب بی بارون و خنده های همیشگی رو قول نداده

    خدا قول نداده که تو رنج و وسوسه و اندوه رو تجربه نکنی

    خدا جاده های آسون و هموار، سفرهای بی معطلی رو قول نداده

    قول نداده کوه ها بدون صخره باشن و شیب نداشته باشن

    رود خونه ها گل آلود و عمیق نباشن

    قول داده ؟

    ولی خدا رسیدن یه روز خوب رو قول داده

    خدا روزی روزانه ، استراحت بعد از هرکار سخت و کمک تو کارها و عشق جاودان رو قول داده . عجب روزی می شه اون روز

    پس ناملایمات زندگی رو شکر بگو و فقط از خودش کمک بگیر که اوجاودانه است و بس

    ناامیدی مثل جاده ای پر دست اندازه که از سرعت کم می کنه

    اما همین دست انداز نوید یه جاده صاف و وسیع رو بهت می ده

    زیاد تو دست انداز نمون

    وقتی حس کردی به اون چیزی که می خواستی نرسیدی خدا رو شکر کن چون اون می خواد تو یه زمان مناسب ترا غافلگیرت کنه و یه چیزی فراتر از خواسته الانت بهت بده

    یادت باشه تو نمی تونی کسی رو به زور عاشق خودت کنی

    پس تنها کاری که می تونی بکنی اینه که شخصی دوست داشتنی باشی و در نظر مردم باارزش و شریف جلوه کنی

    بهتر اینه که غرورت رو بخاطر عشقت فراموش کنی تا عشقت رو به خاطر غرورت

    هیچ وقت یه دوست قدیمی رو ترک نکن چرا که عمرا بتونی کسی رو پیدا کنی که بتونه جای اونو بگیره




  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط :(زهرا .ز)::نظرات دیگران [ نظر]



    زندگی را نخواهیم فهمید اگر از همه گل‌های سرخ دنیا متنفر باشیم، فقط چون در کودکی وقتی خواستیم گل‌سرخی را بچینیم خاری در دستمان فرو رفته است.



    زندگی را نخواهیم فهمید اگر دیگر آرزو کردن و رویا دیدن را از یاد ببریم و جرات زندگی بهتر داشتن را لب تاقچه به فراموشی بسپاریم، فقط به این خاطر که در گذشته یک یا چند تا از آرزوهایمان اجابت نشدند.



    زندگی را نخواهیم فهمید اگرعزیزی را برای همیشه ترک کنیم، فقط به این خاطر که در یک لحظه خطایی از او سر زد و حرکت اشتباهی انجام داد.



    زندگی را نخواهیم فهمید اگر دیگر درس و مشق را رها کنیم و به سراغ کتاب نرویم، فقط چون در یک آزمون نمره خوبی به دست نیاوردیم و نتوانستیم یک سال قبول شویم.



    زندگی را نخواهیم فهمید اگر دست از تلاش و کوشش برداریم، فقط به این دلیل که یک بار در زندگی سماجت و پیگیری ما بی‌نتیجه ماند.



    زندگی را نخواهیم فهمید اگر همه دست‌هایی را که برای دوستی به سمت ما دراز می‌شوند پس بزنیم، فقط به این دلیل که یک روز، یک دوست غافل به ما خیانت کرد و از اعتماد ما سوءاستفاده کرد.



    زندگی را نخواهیم فهمید اگر همه شانس‌ها و فرصت‌های طلایی همین الان را نادیده بگیریم، فقط به این خاطر که در یک یا چند تا از فرصت‌ها موفق نبوده‌ایم.



    فراموش نکنیم که بسیاری اوقات در زندگی وقتی به در بسته‌ای می‌رسیم و یکصد کلید در دستمان است، هرگز نباید انتظار داشته باشیم که کلید در بسته همان کلید اول باشد.


    شاید مجبور باشیم صبر کنیم و همه صد کلید را امتحان کنیم تا یکی از آنها در را باز کند.


    گاهی اوقات کلید صدم کلیدی است که در را باز می‌کند و شرط رسیدن به این کلید امتحان کردن نود و نه کلید دیگر است.


    یادمان باشد که زندگی را هرگز نخواهیم فهمید اگر کلید صدم را امتحان نکنیم، فقط به این خاطر که نود و نه کلید قبلی جواب ندادند.


    از روی همین زمین خوردن‌ها و دوباره بلندشدن‌هاست که معنای زندگی فهمیده می‌شود و ما با توانایی‌ها و قدرت‌های درون خود بیشتر آشنا می‌شویم.


     


    زندگی را نخواهیم فهمید اگر از ترس زمین خوردن هرگز قدم در جاده نگذاریم





  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط :(زهرا .ز)::نظرات دیگران [ نظر]


     





    حکایت اول :



     



     


    شهسواری به دوستش گفت: بیا به کوهی که خدا آنجا زندگی می کند برویم.میخواهم ثابت کنم که اوفقط بلد است به ما دستور بدهد، وهیچ کاری برای خلاص کردن ما از زیر بار مشقات نمی کند.
    دیگری گفت: موافقم .اما من برای ثابت کردن ایمانم می آیم .
    وقتی به قله رسید ند ،شب شده بود. در تاریکی صدایی شنیدند:سنگهای اطرافتان را بار اسبانتان کنید وآنها را پایین ببرید
    شهسوار اولی گفت:می بینی؟بعداز چنین صعودی ،از ما می خواهد که بار سنگین تری را حمل کنیم.محال است که اطاعت کنم !
    دیگری به دستور عمل کرد. وقتی به دامنه کوه رسید،هنگام طلوع بود و انوار خورشید، سنگهایی را که شهسوار مومن با خود آورده بود،روشن کرد. آنها خالص ترین الماس ها بودند...
    مرشد می گوید: تصمیمات خدا مرموزند،اما همواره به نفع ما هستند .


     


     



     حکایت دوم :



    رام کنندگان حیوانات سیرک برای مطیع کردن فیلها از ترفند ساده ای استفاده می کنند.زمانی که حیوان هنوز بچه است، یکی از پاهای او را به تنه درختی می بندند. حیوان جوان هر چه تلاش می کند نمی تواند خود را از بند خلاص کند اندک اندک ای عقیده که تنه درخت خیلی قوی تر از اوست در فکرش شکل می گیرد.وقتی حیوان بالغ و نیرومند شد ،کافی است شخصی نخی را به دور پای فیل ببندد و سر دیگرش را به شاخه ای گره بزند. فیل برای رها کردن خود تلاشی نخواهد کرد .پای ما نیز ، همچون فیلها،اغلب با رشته های ضعیف و شکننده ای بسته شده است ، اما از آنجا که از بچگی قدرت تنه درخت را باور کرده ایم، به خود جرات تلاش کردن نمی دهیم، غافل از اینکه : برای به دست آوردن آزادی ، یک عمل جسورانه کافیست .


     



     


     

    حکایت  سوم :




    مردی زیر باران از دهکده کوچکی می گذشت . خانه ای دید که داشت می سوخت و مردی را دید که وسط شعله ها در اتاق نشیمن نشسته بود .مسافر فریاد زد : هی،خانه ات آتش گرفته است! مرد جواب داد : میدانم .
    مسافر گفت:پس چرا بیرون نمی آیی؟
    مرد گفت:آخر بیرون باران می آید . مادرم همیشه می گفت اگر زیر باران بروی ، سینه پهلو میکنی
    زائوچی در مورد این داستان می گوید : خردمند کسی است که وقتی مجبور شود بتواند موقعیتش را ترک کند .


     


     





     


     حکایت چهارم :



    مردی در نمایشگاهی گلدان می فروخت . زنی نزدیک شد و اجناس او را بررسی کرد . بعضی ها بدون تزیین بودند، اما بعضی ها هم طرحهای ظریفی داشتند .زن قیمت گلدانها را پرسید و شگفت زده دریافت که قیمت همه آنها یکی است .او پرسید:چرا گلدانهای نقش دار و گلدانهای ساده یک قیمت هستند ؟چرا برای گلدانی که وقت و زحمت بیشتری برده است همان پول گلدان ساده را می گیری؟
    فروشنده گفت: من هنرمندم . قیمت گلدانی را که ساخته ام می گیرم. زیبایی رایگان است .


     



     


     


     حکایت پنجم :



    در روم باستان، عده ای غیبگو با عنوان سیبیل ها جمع شدند و آینده امپراتوری روم را در نه کتاب نوشتند.سپس کتابها را به تیبریوی عرضه کردند . امپراطور رومی پرسید : بهایشان چقدر است؟
    سیبیل ها گفتند: یکصد سکه طلا
    تیبریوس آنها را با خشم از خود راند سیبیل ها سه جلد از کتابها را سوزاندند و بازگشتند و گفتند: قیمت همان صد سکه است !
    تیبریوس خندید و گفت:چرا باید برای چیزی که شش تا و نه تایش یک قیمت دارد بهایی بپردازم؟
    سیبیل ها سه جلد دیگر را نیز سوزاندند و با سه کتاب باقی مانده برگشتند و گفتند:قیمت هنوز همان صد سکه است .
    تیبریوس با کنجکاوی تسلیم شد و تصمیم گرفت که صد سکه را بپردازد . اما اکنون او می توانست فقط قسمتی از آینده امپراطوریش را بخواند .
    مرشد می گوید: قسمت مهمی از درس زندگی این است که با موقعیتها چانه نزنیم






  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط :(زهرا .ز)::نظرات دیگران [ نظر]



    پیش از اینها فکر می کردم که خدا 


     خانه ای دارد کنار ابرها


    مثل قصر پادشاه قصه ها


    خشتی از الماس خشتی از طلا


    پایه های برجش از عاج و بلور


    بر سر تختی نشسته با غرور


    ماه برف کوچمی از تاج او 


     هر ستاره، پولکی از تاج او


    اطلس پیراهن او، آسمان


    نقش روی دامن او، کهکشان 


     رعدو برق شب، طنین خنده اش


    سیل و طوقان، نعره توفنده اش


    دکمه ی پیراهن او، آفتاب


    برق تیغ خنجر او مهتاب


     هیچ کس از جای او آگاه نیست


    هیچ کس را در حضورش راه نیست


    بیش از اینها خاطرم دلگیر بود 


     از خدا در ذهنم این تصویر بود


    آن خدا بی رحم بود و خشمگین


    خانه اش در آسمان، دور از زمین


    بود، اما در میان ما نبود


    مهربان و ساده و زیبا نبود


    در دل او دوست جایی نداشت


    مهربانی هیچ معنایی نداشت


    هر چه می پرسیدم، از خود، از خدا 


     از زمین، از آسمان، از ابرها


    زود می گفتند: این کار خداست


    پرس وجو از کار او کاری خداست


    هرچه می پرسی، جوابش آتش است


    آب اگر خوردی، عذایش آتش است


    تا ببندی چشم، کورت می کند


     تا شدی نزدیک، دورت می کند


    کج گشودی دست، سنگت می کند


    کج نهادی پای، لنگت می کند 


    با همین قصه، دلم مشغول بود 


    خواب هایم خواب دیو و غول بود


    خواب می دیدم که غرق آتشم


    در دهان اژدهای سرکشم


    در دهان اژدهای خشمگین


    بر سرم باران گرز آتشین


    محو می شد نعرهایم، بی صدا


    در طنین خنده ای خشم خدا


    نیت من، در نماز و در دعا


    ترس بود و وحشت از خشم خدا


    هر چه می کردم، همه از ترس بود


    مثل از بر کردن یک درس بود 


    مثل تمرین حساب و هندسه


    مثل تنبیه مدیر مدرسه


    تلخ، مثل خنده ای بی حوصله 


    سخت، مثل حل صدها مسئله


    مثل تکلیف ریاضی سخت بود


    مثل صرف فعل ماضی سخت بود


    گفتگو با خدا

    تا که یک شب دست در دست پدر


     راه افتادم به قصد یک سفر


    در میان راه، در یک روستا


    خانه ای دیدم، خوب و آشنا


    زود پرسیدم: پدر، اینجا کجاست؟


    گفت اینجا خانه ی خوب خداست


    گفت: اینجا می شود یک لحظه ماند


     گوشه ای خلوت، نماز ساده خواند


     با وضویی، دست و رویی تازه کرد


    با دل خود، گفتگویی تازه کرد 


     گفتمش، پس آن خدای خشمگین


    خانه اش اینجاست؟ اینجا، در زمین؟


    گفت: آری، خانه ای او بی ریاست


    فرش هایش از گلیم و بوریاست


    مهربان و ساده و بی کینه است


    مثل نوری در دل آیینه است


    عادت او نیست خشم و دشمنی


    نام او نور و نشانش روشنی


    خشم نامی از نشانی های اوست


    حالتی از مهربانی های اوست


    قهر او از آشتی، شیرین تر است


    مثل قهر مادر مهربان است


    دوستی را دوست، معنی می دهد


    قهر هم با دوست معنی می دهد


    هیچکس با دشمن خود، قهر نیست


    قهر او هم نشان دوستی ست


    تازه فهمیدم خدایم، این خداست 


     این خدای مهربان و آشناست


    دوستی، از من به من نزدیکتر


    آن خدای پیش از این را باد برد


    نام او را هم دلم از یاد برد


     آن خدا مثل خواب و خیال بود


    چون حبابی، نقش روی آب بود


     پله پله تا ملاقات خدا

    می توانم بعد از این، با این خدا


    دوست باشم، دوست، پاک و بی ریا


    سفره ی دل را برایش باز کنم


    می توان درباره ی گل حرف زد


    صاف و ساده، مثل بلبل حرف زد


    چکه چکه مقل باران راز گفت


     با دو قطره، صد هزاران راز گفت


    می توان با او صمیمی حرف زد


    مثل باران قدیمی حرف زد


    می توان تصنیفی از پرواز خواند


    با الفبای سکوت آواز خواند


    می توان مثل علف ها حرف زد


    با زبانی بی الفبا حرف زد


    می توان درباره ی هر چیز گفت


    می توان شعری خیال انگیز گفت


    مثل این شعر روان و آشنا:


    پیش از اینها فکر می کردم خدا…



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط :(زهرا .ز)::نظرات دیگران [ نظر]


    <      1   2   3   4   5   >>   >
    ...آمار وبلاگ...

    ...آرشیو...

    ...اشتراک در خبرنامه...